57 |سیروزنامه |چهارم
روزچهارم |چراغمطالعه
گلوی چراغ مطالعهی فلزی را میگیرم و بلندش میکنم. جوریکه چشمتوی چشم شویم و میگویم: «برو به درک» آخرینباری که تلاش کردم روشنش کنم، برقمان پرید و تا علت را بفهمم و کلید اتاق برق را از نگهبان مجتمع بگیرم و فیوز واحدمان را پیدا کنم، یکساعتی اسیر تاریکیمان کرد.
سرش را تا جایی که راه میدهد خم میکنم و میچسبانم به کف پایش و با هر چه توان توی دستم هست پرتش میکنم ته کارتون اسباب «بهدردنخورِ خاکبرسر». این اسم را پنجدقیقهی پیش خودم گذاشتم روی وسیلههای ریز اعصابخوردکنمان. که قصد جمع و جور شدن ندارند!
یونولیتهای توستر برقی را از گوشهی هال برمیدارم و میاندازمشان توی کیسهی زباله و توی دلم رو به توستر میگویم: «کورخواندهای اگر فکر میکنی میگذارمت توی جعبه و بستهبندیات میکنم»
تهماندههای مقواهای فابریانو را با وحشیانهترین شکل ممکن مچاله میکنم و بعد میروم سراغ لولهکردن قالی؛ با همهی تکه کاغذهایی که رویش جاماندهاند. محال است بگذارم کسی تمیزش کند. اینها حقشان است با خفت و خواری جابهجا شوند و به خانهی جدید بروند. اینها دارند وقت من را میکشند. همین زودپز مسخره که حالا زل زده به قیافهی خستهی من، اگر مرام و معرفت حالیاش میشد زودتر از اینها همراه باقی ظرفها گورش را گم کردهبود که من اینهمه از وعدههایم عقب نمانم.
کارهایم مانده و یک لنگدرهواییم. نه ساکن خانهی جدیدیم نه اهل خانهی قدیم. این وسیلههای تمامنشدنی خستهام کردهاند. حرصم را با لگدی به پهلوی قالی لولهشده خالی میکنم و مینشینم روی کمرش. چشمم میافتد به سر خمیدهی چراغ مطالعه. کادوی عروسی شهیدی بوده به پدرم که سالِ پیش در خانهی پدری چشممان را گرفت و گذاشتیمش کنار قفسهی کتابهای دفاع مقدس ...
دستم میلرزد. از ته کارتن بیرونش میآورم و سرش را بلند میکنم. چشمهام میسوزند و بیآنکه بتوانم به صورتش نگاه کنم، سرم میافتد پایین و مینشینم روی سرامیکهای هال و با انگشتهایی که آرام نمیگیرند، شروع میکنم به تایپ:
«گلوی چراغ مطالعه فلزی را میگیرم ...»
دعای روز چهارم:
اللهمّ قوّني فيهِ على إقامَةِ أمْرِكَ واذِقْني فيهِ حَلاوَةَ ذِكْرِكَ وأوْزِعْني فيهِ لأداءِ شُكْرَكَ بِكَرَمِكَ واحْفَظني فيهِ بِحِفظْكَ وسِتْرِكَ يـا أبْصَرَ النّاظرين....... ای خدا ! تو که کریمی. یه زوری بهم بده که بتونم تو این روز به دستورت عمل کنم و یادت که میکنم دلم غنج بره و (بعد از همهی اینها) اوضاع جوری بشه که بتونم شکرت کنم. خدا منو با دست خودت نگهدار و پرده بکش روی بدیهام. تو که هیچ چشمی به اندازهی چشم تو وجودمو نمیبینه!
گلوی چراغ مطالعهی فلزی را میگیرم و بلندش میکنم. جوریکه چشمتوی چشم شویم و میگویم: «برو به درک» آخرینباری که تلاش کردم روشنش کنم، برقمان پرید و تا علت را بفهمم و کلید اتاق برق را از نگهبان مجتمع بگیرم و فیوز واحدمان را پیدا کنم، یکساعتی اسیر تاریکیمان کرد.
سرش را تا جایی که راه میدهد خم میکنم و میچسبانم به کف پایش و با هر چه توان توی دستم هست پرتش میکنم ته کارتون اسباب «بهدردنخورِ خاکبرسر». این اسم را پنجدقیقهی پیش خودم گذاشتم روی وسیلههای ریز اعصابخوردکنمان. که قصد جمع و جور شدن ندارند!
یونولیتهای توستر برقی را از گوشهی هال برمیدارم و میاندازمشان توی کیسهی زباله و توی دلم رو به توستر میگویم: «کورخواندهای اگر فکر میکنی میگذارمت توی جعبه و بستهبندیات میکنم»
تهماندههای مقواهای فابریانو را با وحشیانهترین شکل ممکن مچاله میکنم و بعد میروم سراغ لولهکردن قالی؛ با همهی تکه کاغذهایی که رویش جاماندهاند. محال است بگذارم کسی تمیزش کند. اینها حقشان است با خفت و خواری جابهجا شوند و به خانهی جدید بروند. اینها دارند وقت من را میکشند. همین زودپز مسخره که حالا زل زده به قیافهی خستهی من، اگر مرام و معرفت حالیاش میشد زودتر از اینها همراه باقی ظرفها گورش را گم کردهبود که من اینهمه از وعدههایم عقب نمانم.
کارهایم مانده و یک لنگدرهواییم. نه ساکن خانهی جدیدیم نه اهل خانهی قدیم. این وسیلههای تمامنشدنی خستهام کردهاند. حرصم را با لگدی به پهلوی قالی لولهشده خالی میکنم و مینشینم روی کمرش. چشمم میافتد به سر خمیدهی چراغ مطالعه. کادوی عروسی شهیدی بوده به پدرم که سالِ پیش در خانهی پدری چشممان را گرفت و گذاشتیمش کنار قفسهی کتابهای دفاع مقدس ...
دستم میلرزد. از ته کارتن بیرونش میآورم و سرش را بلند میکنم. چشمهام میسوزند و بیآنکه بتوانم به صورتش نگاه کنم، سرم میافتد پایین و مینشینم روی سرامیکهای هال و با انگشتهایی که آرام نمیگیرند، شروع میکنم به تایپ:
«گلوی چراغ مطالعه فلزی را میگیرم ...»
دعای روز چهارم:
اللهمّ قوّني فيهِ على إقامَةِ أمْرِكَ واذِقْني فيهِ حَلاوَةَ ذِكْرِكَ وأوْزِعْني فيهِ لأداءِ شُكْرَكَ بِكَرَمِكَ واحْفَظني فيهِ بِحِفظْكَ وسِتْرِكَ يـا أبْصَرَ النّاظرين....... ای خدا ! تو که کریمی. یه زوری بهم بده که بتونم تو این روز به دستورت عمل کنم و یادت که میکنم دلم غنج بره و (بعد از همهی اینها) اوضاع جوری بشه که بتونم شکرت کنم. خدا منو با دست خودت نگهدار و پرده بکش روی بدیهام. تو که هیچ چشمی به اندازهی چشم تو وجودمو نمیبینه!
+ نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۴/۲۲ ساعت 3:16 توسط م.شریفی
|