77 |سی‌روزنامه |روز سی‌ام

روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم |چراغ‌مطالعه
روزپنجم  |کرم‌ها
روزهفتم |ماندگاری
روزنهم |سینک
روزدهم |موشک‌زپرتی
روزیازدهم |نگاره‌های‌ماه
روزدوازدهم |گردی‌های‌فلزی
روزسیزدهم |چروک‌ها
روزهفدهم |مرکه
روزهجدهم |ساکت‌ترین‌مرد
روزنوزدهم |.....
روزبیستم |پیچ‌خوردن
روزبیست‌ویکم |تولدیک‌روضه 
روزبیست‌ودوم  |ازکوچکی‌های‌روح
روزبیست‌وسوم |عرف‌با واو‌ اضافه 
روز بیست و چهارم | نگاره های ماه (3)
روز بیست و پنجم | میکروفن 
روز بیست وششم | دسته 9 نفره 
روز بیست و هفتم | وسواس
روز بیست و هشتم | ستاره ها 
روز بیست و نهم | زهرا


روز سی‌ام |نگاره های ماه (4)


                      وقتی خانه سوت و کور شود و بی نمک، 

                                         ناخوانده مهمان ها خودشان میروند دنبال نمک ...! 



دعای‌روزآخر: اَللّهُمَّ غَشِّنی فیهِ بالرَّحمَةِ، وَارزُقنی فیهِ التّوفیقَ وَ العِصمَةِ، وَ طَهِّر قَلبی مِن غَیاهِبِ التُّهمَةِ، یا رَحیماً بِعبادهِ المؤُمِنینَ………….خدایم! مرا در این روز با رحمتت بپوشان، و روزیم کن توفیق و عصمت را، و دلم را از تاریکی‌های تهمت پاک‌کن، ای ‌که مهربانی با بند‌ه‌های با ایمانت! [ که همه را حتی آن‌ها که مردود می‌شوند اما دلشان لرزیده دربرابر خوبی‌ات دوست داری خوب من]


مچاله‌ها:
یک: قدر بشناسیدمستان اخرین پیمانه را
ساقی امشب میکند تعطیل این میخانه را
گو به مهمانان که مهمانی به پایانش رسید
خورده یا ناخورده باید ترک کرد این خانه را
                                                                                                                                               خیلی التماس دعا ....

دو: وقتی میخان یه چی رو از بچه بگیرن
سرشو با یه چیز خوب دیگه
گرم میکنن ،
عید فطر ( اون چیز خوب دیگه )مبارکتون.

سه: م.شریفی:
این پنجمین سی روزنامه بود.
ی
ادم هست پنج سال پیش اولی س را تقدیم کرد به مخاطب‌ها.
حالا شاید عقلم به جبر روزگار کمی بزرگتر شده باشد
وفهمیده باشم
این مچاله ها در اندازه تقدیم کردن نیستند اما،
دلم میخاهد به حکم عجین شدن این روزهایم به لباس وظیفه سربازی،
آخرِ این سی‌روزنامه بنویسم:
«
تقدیم به فرمانده وصاحبمان»
برای لحظه های همراهی تان و نگاه های پاک تان، 
هر دوی‌مان از شما ممنونیم.
بهترین‌های خدا روزی‌تان
یا حق ....

76 |سی روزنامه |بیست و نهم

روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم |چراغ‌مطالعه
روزپنجم  |کرم‌ها
روزهفتم |ماندگاری
روزنهم |سینک
روزدهم |موشک‌زپرتی
روزیازدهم |نگاره‌های‌ماه
روزدوازدهم |گردی‌های‌فلزی
روزسیزدهم |چروک‌ها
روزهفدهم |مرکه
روزهجدهم |ساکت‌ترین‌مرد
روزنوزدهم |.....
روزبیستم |پیچ‌خوردن
روزبیست‌ویکم |تولدیک‌روضه 
روزبیست‌ودوم  |ازکوچکی‌های‌روح
روزبیست‌وسوم |عرف‌با واو‌ اضافه 
روز بیست و چهارم | نگاره های ماه (3)
روز بیست و پنجم | میکروفن 
روز بیست وششم | دسته 9 نفره 
روز بیست و هفتم | وسواس
روز بیست و هشتم | ستاره ها 


روز بیست و نهم | زهرا


هم با دانش آموزها به کلاس می آید و هم با خانم های روستا

زهرا بعد از محمد اکبر ، با استعدادترین آدم مرکه برای حفظ قرآن است . تنها کسی است که در دو روز گذشته همه 12 آیه را از حجرات حفظ کرده . دلم می سوزد که بخاهد به سرنوشت نود درصد زنان و دختران مرکه ، عمرش پای دار قالی و چشمه و ظرف نشسته بگذرد . دیشب به صرافت افتادم با پدرش حرف بزنم

بعد از نماز صبح ، ورودی مسجد ایستادم و اهالی متعجب را بدرقه کردم که منتظر من نمانند و علی خزایی که امد دستش را گرفتم و کشیدمش زیر درخت اناب و بی مقدمه گفتم

" دخترت خیلی با استعداده ، حتما بزار درس بخونه

از تجربه هایم گفتم و از توان دخترشش ، توان نداشت شوقی را که پریده بود توی صورتش پشت سادگی روستایی بودنش مخفی کند

حرف هایم که تمام شد در چشم به هم زدنی سرخ شد و خیس . گفت

" ... درسو ادامه بده ... فقط یه مشکلی داره ..."

خواستم بگویم هیچ مشکلی توجیه پذیر نیست برای درس نخواندن دخترش که ادامه داد : " یه کلیه اش نارساست ... فشار خونش میریزه به هم میفته ..."

دیواری بود که ریخت .

ماه رمضان ، صبحانه ی به این تلخی نخورده بودم تا امروز .

 

مناجات : خدا در قدرت تو همین بس که ما رو با 

این عقل نارس کردی عقل کل این مردم .

میشه حالا به حق چادر مشکی و حجاب کامل این زهرا ،

 کلیه ی نارساشو رسا کنی؟



دعاش کنید که آخرین دعاها احتمالا رو گذاشته شود و زودتر دیده .

 

 دعای روز بیست و نهم: اللهمّ غَشّنی بالرّحْمَةِ وارْزُقْنی فیهِ التّوفیقِ والعِصْمَةِ وطَهّرْ قلْبی من غَیاهِبِ التُّهْمَةِ یا رحیماً بِعبادِهِ المؤمِنین..خدایم! (صاحب همه‌ِ روزهای این مهمانی) با مهر و بزرگیت‌ یه کاری کن پاک بمونم و دیگه نرم سراغ گناه. این قلبمو (که پر شده از ریز و درشت‌های دنیا) تمیز کن از تیرگی‌ و پلیدی تهمت.

اى که با بنده‌های مومنت عجیب مهربونی!

75 |سی روزنامه |بیست و هشتم

روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم |چراغ‌مطالعه
روزپنجم  |کرم‌ها
روزهفتم |ماندگاری
روزنهم |سینک
روزدهم |موشک‌زپرتی
روزیازدهم |نگاره‌های‌ماه
روزدوازدهم |گردی‌های‌فلزی
روزسیزدهم |چروک‌ها
روزهفدهم |مرکه
روزهجدهم |ساکت‌ترین‌مرد
روزنوزدهم |.....
روزبیستم |پیچ‌خوردن
روزبیست‌ویکم |تولدیک‌روضه 
روزبیست‌ودوم  |ازکوچکی‌های‌روح
روزبیست‌وسوم |عرف‌با واو‌ اضافه 
روز بیست و چهارم | نگاره های ماه (3)
روز بیست و پنجم | میکروفن 
روز بیست وششم | دسته 9 نفره 
روز بیست و هفتم | وسواس


روز بیست و هشتم | ستاره ها 



 
از دعوتی افطاری که بر گشتم ، کربلایی جلوی در خانه بساط خوابش را  پهن کرده بود .به سرفه صد lصاف کردم و گفتم :

" تنها خوری ؟ ما چی پس کل حسین ؟ "

با خنده بلند شد و نشست و گفت : " امشب باد نیس ، داخل گرمه "

گفتم :

" اگه گرمه برای ما هم گرمه . جا باز کن منم میام پیشت "

پسرش محمد از راه رسید و گفت : " حاجی لباساتو عوض کن بریم بالا بلندی "

بلندی یعنی تپه شصت هفتاد متری بر خانه کربلایی .

برای کسی در آستانه روز مرگی رفتن به این تپه و پهن کردن زیلو روی سطحی صاف و آتش . چای قوری و هندوانه اخر شب و خوردن گوجه و نان و نمک و حظ بردن از خاطره ها و افسانه های کربلایی ، تا دوازده شب ما را بی خیال دنیا کرد . تا چند دقیقه پیش ، همه مرکه از این بالا زیر پایم بود و بلندی حسی از قدرت و بزرگی داده بود به من . حالا اما ، که پتو را از سرمای باد تا زیر چانه ام کشیده ام بالا و زل زده ام به آسمان تو ، احساس بچه پلانکتونی را دارم که وقتی کره زمین را آب میگیرد ، در اعماق اقیانوس دارد دنبال بند کفشش می گردد .

آسمان پر ستاره ات عجیب حقیرمان میکند . کاش آسمان پردیسان هم این همه ستاره داشت . 



دعای روز بیست‌و‌هشتم: اللهم وفِّر حظّی من النوافل و اکرمنی فیه باحضار المسائل و قرّب فیه وسیلتی الیک من بین الوسائل یا من لا یشغله الحاح الملحين............ خدایم! در این روز‌ تن‌وجانم را پر از مستحبات کن و با حاضرکردن خواسته‌هام منت بذار به سرم. از بین این‌همه وسیله‌ی رنگی‌رنگی، وسیله‌ی رسیدن به خودت رو برام جفت‌وجورکن. ای کسی که این‌همه خواهش و تمنا حواست رو از چیزی پرت نمی‌کنه!

74 |سی روزنامه |بیست وهفتم

روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم |چراغ‌مطالعه
روزپنجم  |کرم‌ها
روزهفتم |ماندگاری
روزنهم |سینک
روزدهم |موشک‌زپرتی
روزیازدهم |نگاره‌های‌ماه
روزدوازدهم |گردی‌های‌فلزی
روزسیزدهم |چروک‌ها
روزهفدهم |مرکه
روزهجدهم |ساکت‌ترین‌مرد
روزنوزدهم |.....
روزبیستم |پیچ‌خوردن
روزبیست‌ویکم |تولدیک‌روضه
روزبیست‌ودوم  |ازکوچکی‌های‌روح
روزبیست‌وسوم |عرف‌با واو‌ اضافه 
روز بیست و چهارم | نگاره های ماه (3)
روز بیست و پنجم | میکروفن 
روز بیست وششم | دسته 9 نفره 

 



روز بیست وهفتم | وسواس

یادداشت ها را ورق میزنم . اگر از بخل حرف بزنم ، همه یاد ماجرای سهم پول تانکر آب و آقای قاسمی می افتند . 

ورق میزنم . اهمیت نماز جماعت ، این هم نمی شود . سه چهار نفری را که مسجد نمی آیند انگشت نما میکند .

ورق میزنم . اهمیت تبلیغ دین ، نه ، مردم فکر میکنند دارم به خودم نان قرض میدهم . 

ورق میزنم . عشق وازدواج و رابطه دخترو پسر ، حتا خودم نمی توانم این را بدون قیافه اسماعیل تصور کنم ...


نمیدانم امروز چرا این طور شده ، وسواس گرفته ام . 

قید سخنرانی بین دو نماز را میزنم . رساله را باز میکنم تا مساله ای چیزی انتخاب کنم که جای سخنرانی تحویل مردم دهم . حکم روزه خواری برای عاجز ها خوب است ، که بهشان بگویم خدا روزه شان را نمی خواهد و بی خود روزه نگیرند ...

اما شاید صدایم از بلندگو به گوش پیرمرد ِ نابینای مرکه برسد که تمام دلخوشی اش همین روزه های نصفه و نیمه است ...

رساله را هم میبندم . استغفراللهی زیر لب می گویم و می ایستم به نماز ظهر .

امروز روز من است. باید از وسواس بگویم و از آفتی که میافتد به جان دین داری . 



دعای روز بیست و هفتم: اللهمّ ارْزُقْنی فیهِ فَضْلَ لَیْلَةِ القَدْرِ وصَیّرْ أموری فیهِ من العُسْرِ الى الیُسْرِ واقْبَلْ مَعاذیری وحُطّ عنّی الذّنب والوِزْرِ یا رؤوفاً بِعبادِهِ الصّالِحین......... خدام! تو این روز خوبی شب قدرو نصیبم کن. کارهای مشکلمو آسون کن. بهونه‌هامو (هرچند به دردنخورن) قبول کن و تاریکی‌ها و گناهامو بنداز دور ای که با بنده‌های پاکت خوب تا می‌کنی!

73 |سی روزنامه |بیست وششم

روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم |چراغ‌مطالعه
روزپنجم  |کرم‌ها
روزهفتم |ماندگاری
روزنهم |سینک
روزدهم |موشک‌زپرتی
روزیازدهم |نگاره‌های‌ماه
روزدوازدهم |گردی‌های‌فلزی
روزسیزدهم |چروک‌ها
روزهفدهم |مرکه
روزهجدهم |ساکت‌ترین‌مرد
روزنوزدهم |.....
روزبیستم |پیچ‌خوردن
روزبیست‌ویکم |تولدیک‌روضه
روزبیست‌ودوم  |ازکوچکی‌های‌روح
روزبیست‌وسوم |عرف‌با واو‌ اضافه 
روز بیست و چهارم | نگاره های ماه (3)
روز بیست و پنجم | میکروفن 


روز بیست وششم | دسته 9 نفره 

همه را به خط میکنم و جوری که هم بلند باشند و هم خواب رفته های روستا را نترسانم میگویم: «به راست راست».
دو نفرشان به چپ می چرخند، سه نفرشان به راست و دو نفر عقب گرد میکنند و یک نفر بی هیچ تکانی زل میزند به من، مهدی هم قهر کرده و پشت دیوار طویله ای سرش را گذاشته روی زانوهایش.
هم کلافه هستم هم میخواهم نخندم و این آسان نیست.
می‌گویم:
«مریکایی های پشت این لاخ اگه بدونن پهلوونای مرکه چپ و راستشون رو بلد نیستن حتما به همین زودیا حمله می کنن»
به محمد اکبر که دقیقه ای بیش به حکمی از من شد ارشد دسته، می‌گویم بچه ها را دوباره ستون کند و چپ و راست را یادشان بدهد و خودم میروم پشت طویله. روی زانو خم می شوم و چانه مهدی را می‌آورم بالا، صورتش زیر نور کم‌سوی تیر برق سخت دیده می‌شود. 
«یه پسره بود ده ساله، همه بهش می‌گفتن تو کوتوله ای، ضعیفی، لازم نیس بیای جبهه، می‌دونی آخرش چی شد؟»
توی نگاهش می‌خانم که می‌خواهد بداند، ادامه می‌دهم:
«به همه بی‌محلی کرد و رفت جبهه شهید شد»
و بعد به مهدی می‌فهمانم که قد کوتاهش و اخر صف ایستادنش مهم نیست وبلندش می‌کنم. می‌آید توی صف. 
دسته 9 نفره را فرمان حرکت می‌دهم.  
اولش زیاد آسان نیست. می‌گویم نیفتید توی چاله، همه خودشان را می‌اندازند توی چاله. می‌گویم مراقب خارهای بیابان باشند، همه پامی‌گذارند روی خارها و ناله می‌کنند، می‌گویم نخندید، بلندتر می‌خندند ...
تا روشنی باشد شوخی‌هایشان تمام نمی‌شود.می‌برمشان سمت تاریکی.
علی دشتی معروف است به اینکه نصف شب‌ها تنها تا کلاته می‌رود و برمی‌گردد. از صف بیرونش می‌کشم که بشود نیروی اطلاعات عملیات. می‌گویم راه را توی سیاهی شب نشان دهد.
دل شب چشم‌ها را کم سو کرده و صداها را خوابانده و نیروها را ترسانده. فقط صدای کشیده شدن پا روی خاک‌هاست که می‌آید. ترس‌شان دارد من را هم می‌ترساند.
داد می‌زنم: «کی ترسیده؟» که جواب بدهند "دشمن"
اما صداها گره میخورد به هم که:
«حاج آقا من»
«برگردیم»
«من ترسیدم»
«الان گرگ میاد»
....
داد می زنم: «نگید دشمن میشنوه»
ستون را نگه می دارم که ترسم کم تر شود. 
فرمان شمارش می‌دهم. محمد اکبر از جلو شروع می‌کند‌: 
«یک»
جمشید ادامه می دهد:
«دو»
«سه»
«چهار»
«پنج»
«شش»
امیرحسین هنوز یاد نگرفته. بچه‌ها همه بهش می‌گویند که بگوید "هفت". می‌گوید: «هفت»
«هشت»
منتظر صدای نهمین نفرم. صدا نمی‌آید. لابد مهدی دوباره قهر کرده. دستم یخ می‌کند. توی این تاریکی از کجا پیدایش کنم؟ 
زیرلب می‌گویم: «یا فاطمه‌ی زهرا»
بلندتر و به فریاد: «مهدی؟»
صدای مهدی از ستون بچه ها می آید.: «من شماره هشتم حاج آقا!»
گیج شده‌ام. پس نفر نهم کدام گوری غیبش زده؟ 
می‌پرسم مگه 9 نفره نبوده‌ایم؟
دوباره فرمان شمارش می‌دهم. هشت نفرند.
علی‌قاسمی که این‌جور وقت‌ها کم نمی‌گذارد می‌گوید:
»حاج‌آقا دشمن دزدیدتش»
همه می‌خندند. خنده‌ام گرفته اما ترس از گم شدن نفر نهم خنده را می‌خشکاند روی لبم. برای سویمن بار شمارش می‌دهم. هشت نفرند هنوز.
کلافه شده‌ام. سایه کسی بیرون از صف نزدیک می‌شود. می‌گویم: «تو کی هستی؟»
علی دشتی جواب می‌دهد:
«من نیروی اطلاعات عملیاتم دیگه حاج آقا»
عصبانی می گویم: «پس چرا شمارتو اعلام نمیکردی؟»
طلب‌کار می‌گوید:
«خودتون گفتید بیرون ستون کسی جز فرمانده صداش در نیاد!»
می‌گویم صلواتی بفرستند که شیطان دور شود و حرکت می‌کنیم.
ساعتی بعد ستون 9 نفره، بین دو کوه بزرگِ این حوالی در حال برگشتن به مرکه است و صدای "مرگ بر آمریکای" نیروها سوار بر بادهای گرم، درحال رسیدن به پشت لاخ. به پادگان نظامی آمریکا در افغانستان. 



 



دعای روز بیست‌وششم: اللهمَّ اجعَل سَعيي فيهِ مَشکُوراً،وَ ذَنبي فيهِ مَغفُوراً وَ عَمَلي فيهِ مَقبُولاً، وَ عَيبي فيهِ مَستُوراً يا اَسمَعَ السامعين ......... خدام! تو این روز تلاشمو ببین و سیاهیم رو نبین. عملم رو قبول کن و عیبمو مخفی. ای که از همه بهتر می‌شنوی!



72 |سی روزنامه |بیست و پنجم

روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم |چراغ‌مطالعه
روزپنجم  |کرم‌ها
روزهفتم |ماندگاری
روزنهم |سینک
روزدهم |موشک‌زپرتی
روزیازدهم |نگاره‌های‌ماه
روزدوازدهم |گردی‌های‌فلزی
روزسیزدهم |چروک‌ها
روزهفدهم |مرکه
روزهجدهم |ساکت‌ترین‌مرد
روزنوزدهم |.....
روزبیستم |پیچ‌خوردن
روزبیست‌ویکم |تولدیک‌روضه‌

روزبیست‌ودوم  |ازکوچکی‌های‌روح

روزبیست‌وسوم |عرف‌با واو‌ اضافه 

روز بیست و چهارم | نگاره های ماه (3)



روز بیست و پنجم | میکروفن


میکروفن مسجد شده ملک مشاع طایفه ی محمدیان . کربلایی حسین را که از قدیم همه به موذنی مسجد می شناسند . محمد پسرش هم که این سالها پادو و همه کاره ی مسجد و تنها عضو رسمی و فعال بسیج روستاست و حالا این روزها ، علیرضای چهار ساله ، نوه ی کربلایی حسین ، دارد حق تیره و ترکه ای خود را روی این میراث خانوادگی تثبیت می کند .

بعد از نماز صبح اوست که از صف دوم بلند می شود و اکوچنگ را روشن می کند و میکروفن را میدهد دست من که زیارت عاشورا بخوانم و برنامه ها که تمام می شود ، باز خود اوست که میکروفن را تحویل میگیرد و بعد از نطقی کوتاه توی گردی سر میکروفن ، الله الصمدی می گوید و هنوز حرف هایش تمام نشده خودش دکمه پاور را آف میکند و بعد زیر چشمی به من و جمعیت نگاهی میکند که یعنی " چتونه ؟ نگاه داره ؟ " 

نمیدانم چهار روز دیگر اول اذان بیدار هستم یا نه اما مطمئنم دیگر نه خبری از مسجد مرکه است و نه صدای علی رضا توی بوق بالای مسجد که بگوید : 

                                                                              " اللهم و آل محمد ... نماز " 



دعای روز بیست و پنجم: اللهمّ اجْعَلْنی فیهِ محبّاً لأوْلیائِكَ ومُعادیاً لأعْدائِكَ مُسْتَنّاً بِسُنّةِ خاتَمِ انْبیائِكَ یا عاصِمَ قُلوبِ النّبییّن..........خدام! منو کشته‌ مرده‌ی نورچشمی‌های خودت کن و دشمن خونی دشمنات. راه و رسم زندگی پیامبرات رو بکن تو گوشت و خونم ای که تو خودت پیامبرات رو پاک‌ نگه داشتی!


71 |سی‌ روزنامه |بیست‌ و‌ چهارم

روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم |چراغ‌مطالعه
روزپنجم  |کرم‌ها
روزهفتم |ماندگاری
روزنهم |سینک
روزدهم |موشک‌زپرتی
روزیازدهم |نگاره‌های‌ماه
روزدوازدهم |گردی‌های‌فلزی
روزسیزدهم |چروک‌ها
روزهفدهم |مرکه
روزهجدهم |ساکت‌ترین‌مرد
روزنوزدهم |.....
روزبیستم |پیچ‌خوردن
روزبیست‌ویکم |تولدیک‌روضه‌
روزبیست‌ودوم  |ازکوچکی‌های‌روح
روزبیست‌وسوم |عرف‌با واو‌ اضافه

روزبیست‌وچهارم  |نگاره‌های‌ماه(۳)

به امید ظهورش....

 

 

 نگاره(۳)



دعای روز بیست‌وچهارم: اللهمّ إنّي أسْألُكَ فيه ما يُرْضيكَ وأعوذُ بِكَ ممّا يؤذيك وأسألُكَ التّوفيقَ فيهِ لأنْ أطيعَكَ ولا أعْصيكَ يا جَوادَ السّائلين......... خدام! ازت می‌خوام تو این روز اون‌چیزی‌ که راضیت‌ می‌کنه بهم بدی و از چیزی که دل‌آزرده‌ت می‌کنه دورم کنی. ازت می‌خوام توفیق بدی بهم که نوکری و اطاعتتو کنم، که گناه نکنم. ای بخشنده‌ی همه حاجت‌دارها!

 

70 |سی روزنامه |بیست و سوم

روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم|چراغ‌مطالعه
روزپنجم |کرم‌ها
روز هفتم |ماندگاری
روز نهم |سینک

روزدهم |موشک‌زپرتی

روزیازدهم |نگاره‌های ماه

روز سیزدهم |  چروک ها

 هفدهم |مرکه

روز هجدهم | ساکت ترین مرد
روز نوزدهم | ...
روز بیستم | پیچ خوردن
روز بیست ویکم | تولد یک روضه
روز بیست و دوم |از کوچکی های روح 




روز بیست و سوم |عرف با واو اضافه 


هر چند عرف را خواند عروف و عزت و عظمت خدا را جابه جا گفت و " عذابه عظیم " را جا انداخت اما ، به گمانم امشب بزرگترین و پاکترین نسل آدم در " مرکه " او بود . محمد سیزده ساله ای که میکروفن را گرفت و سیزده فراز جوشن را بی هیچ اوج و فرودی ورنگ ولعابی خواند . 
و همه ده صیغه مجهول فراز 87 را معلوم کرد و تشدیدها را برداشت . و دست آخر ، نوبت را که به من دادند برای تمام کردن دعا ، عجیب در برابر او احساس کوچکی کردم . 




دعای روز بیست وسوم : اللهمّ اغسِلْنی فیهِ من الذُّنوبِ و طَهِّرْنی فیهِ من العُیوبِ وامْتَحِنْ قَلْبی فیهِ بِتَقْوَی القُلوبِ یا مُقیلَ عَثَراتِ المُذْنِبین . ای خدا !  در این ماه چنان از گناهان پاکم کن که  جای کوچکترین سیاهی در من باقی نمونه و عیبی نداشته باشم و به دلم هم یاد بده چطور تقوا پیشه کنه ای که چشمهات رو به روی خطاهای ما میبندی ...

69 |سی روزنامه |بیست و دوم

روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم|چراغ‌مطالعه
روزپنجم |کرم‌ها
روز هفتم |ماندگاری
روز نهم |سینکروزدهم |موشک‌زپرتی
روزیازدهم |نگاره‌های ماهروز سیزدهم |  چروک ها  هفدهم |مرکه
روز هجدهم | ساکت ترین مرد
روز نوزدهم | ...
روز بیستم | پیچ خوردن
روز بیست ویکم | تولد یک روضه



روز بیست و دوم | از کوچکی های روح 


به جای خالی اش توی صف دوم نگاه میکنم . نه دیشب بود نه حالا ، خوره افتاده به جانم، خوره ای که میدانم نباید باشد اما هست . فکر اینکه نکند از من بدش آمده ، فکر اینکه نکند من و مراسم و حرف هایم خسته اش کرده ایم . فکر اینکه نکند به دست من از دین خدا دل چرکین شده ....

فکر های تلخ یکی یکی می آیند و مغزم را پر میکنند. مغزم شده اتاقی که فقط ورودی اش کار میکند و فقط احتمالات بد جواز ورود دارند . 

می شود به این هم فکر کنم که لابد پا درد داشته و نیامده . می شود به این فکر کنم که لابد روزه و گرما فشارش را انداخته . می شود به این فکر کنم که شاید رفته درح یا بیرجند برای کاری . مثلا به نوه ای نتیجه ای کسی سر بزند ، اما دلم به اینها خوش نمی شود . 

خوره بزرگ دارد روح کوچکم را می خورد . محض همین خوره است که صدایم آرام شده . که دلشوره دارم . که سخنرانی بین دو نمازم نا خواسته نصف می شود و بی رمق صلواتی چاق میکنم و اقامه می گویم و بعد کم حوصله تر از روز های قبل چهار رکعتی عصر را اقامه میبندم .




دعای روز بیست‌ودوم: اللهم افْتَحْ لی فیهِ أبوابَ فَضْلَكَ وأنـْزِل علیّ فیهِ بَرَكاتِكَ وَوَفّقْنی فیهِ لِموجِباتِ مَرْضاتِكَ واسْكِنّی فیهِ بُحْبوحاتِ جَنّاتِكَ یا مُجیبَ دَعْوَةِ المُضْطَرّین ...... خدایم! تو این روز درهای بخشندگی‌ت رو به‌روم باز کن و برکتت رو سرازیر کن سمتم. و یه توفیقی بهم بده که اسباب خشنودی‌ت رو فراهم کنم و اون وسط مسط‌های بهشت یه جای خوب صابخونه‌م کن. ای‌که صدای همه‌ی بیچاره‌ها رو می‌شنوی!

68 |سی روزنامه |بیست و یکم

روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم|چراغ‌مطالعه
روزپنجم |کرم‌ها
روز هفتم |ماندگاری
روز نهم |سینکروزدهم |موشک‌زپرتی
روزیازدهم |نگاره‌های ماهروز سیزدهم |  چروک ها
 هفدهم |مرکه
روز هجدهم | ساکت ترین مرد
روز نوزدهم | ...
روز بیستم | پیچ خوردن



روز بیست و یکم | تولد یک روضه 


با صلوات دوم پا میگذارم روی پله ی اول . با صلوات سوم ، پله دوم . همانجا مینشینم . دفترچه را باز میکنم . چند روایت در باره " صبر بر مصیبت " تنها مواد خام منبر امشبند . بی هیچ نظم و ترتیبی و اوج و فرودی .

روضه را هم سپرده ام به خودشان .

نخاستم مثل شب 19 ام همه حواسم پرت پس و پیش شعرها و پیدا کردن کلمه ها توی تاریکی شود . شب 19 ام خودم پای روضه نبودم . فقط میگفتم و میخاندم و به ناله زن ها و مردها گوش میدادم .


امشب اما نه کاغذی برداشته ام نه یاد داشتی . گلچین احمدی را نگاهی انداختم و گفتم " هر چه قسمت بود خودش بیاید " و حالا نوبتم شده ، که بیست دقیقه سخن برانم و ده دقیقه دل ها را این ور و ان ور ببرم . مسئولیت سختی است به سفر بردن دل ...

شاید وقتی من از کوفه میگویم دلی رفته باشد مدینه . یا دلی توی آشپزخانه یا بیرون مسجد پیش بچه اش گیر کرده باشد . تا همه با هم نشوند مجلس گرم نمی شود ...


محض اینکه هم خودم بفهمم کجایم و هم دلها را جمع و جور کنم ، بعد از خطبه شروع می گویم : 

" بیایید امشب از جلوی خانه علی تکان نخوریم ." یاد مردی که ماند و دعوت شد به عبادت میافتم و سخنرانی را شروع می کنم . روایتی از امیر مومنان در باره " صبر بر مصیبت " و حدیثی از امام صادق و وصله زدن مثال هایی از روستا و مردمانش که حرف ها خوب خیس بخورد توی مغزها . کمی بعد گفته ام چراغ ها را خاموش کنند و مردم را دعوت به توسل کرده ام .

روی زمینه صدای مردم چشم هایم را میبندم و به مغزم فشار می آورم .

" خدایا آبروم میره الان ، چی بخونم برای روضه ؟! " 


مجلس هنوز پشت در خانه امیر است. روضه را شروع میکنم . بی هدف . به پریدن از روی ارتفاع می ماند . از گلچین احمدی ، ماجرای دختر و پدر به زبانم می آید و کمی از نگرانی های زینب و مصیبت هایش می گویم ... مدتی نگذشته که توی کربلاییم ...و بعد انگار تازه از خواب بیدار شده باشم ، یادم می آید که موضوع حرفم " صبر بر مصیبت " بوده ...



دعای روز بیست ویکم : اللهمّ افْتَحْ لی فیهِ أبوابَ الجِنانِ واغْلِقْ عَنّی فیهِ أبوابَ النّیرانِ وَوَفّقْنی فیهِ لِتِلاوَةِ القرآنِ یا مُنَزّلِ السّكینةِ فی قُلوبِ المؤمِنین. خدا ! امروز نشونم بده سمت چی برم که راضی باشی ازم . دیوارای دلمو محکم کن که شیطون راهی پیدا نکنه به دلم . و بهشتو [با همه قشنگی هاش]بزنن به نامم .ای که ما  هی میخایم ازت و  ،دست رد نمیزنی به سینه مون . 



68 |سی روزنامه |بیستم

روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم|چراغ‌مطالعه
روزپنجم |کرم‌ها
روز هفتم |ماندگاری
روز نهم |سینکروزدهم |موشک‌زپرتی
روزیازدهم |نگاره‌های ماهروز سیزدهم 
روزچهارم|چراغ‌مطالعه
روز هفتم |ماندگاری
روز نهم |سینکروزدهم |موشک‌زپرتی
روزیازدهم |نگاره‌های ماهروز سیزدهم |  چروک ها
 روز هفدهم |مرکه
روز هجدهم | ساکت ترین مرد
روز نوزدهم | ...




روز بیستم | پیچ خوردن
"... برادرای عزیزم . خواهرای بزرگوارم . این حدیث یعنی چی؟ یعنی اگه چهل روز گذشت و به بدن ما یا روح ما آسیبی نرسید خدا چشم از ما برداشته ... یعنی خدا با ما دیگه کاری نداره ... خود حضرت حالا توضیح میده منظور از آسیب چیه . میگه در حد خراش پوستت ...در حد افتادن غم توی دلت ... در حد پیچ خوردن پات و زمین خوردنت ... " 
از ظهر که میکروفن به دست این ها را توی گوش مردم خوانده ام تا الان که به هوای هواخوری امده ایم سمت باغ ها و زراعت ها ، سومین بار است که پایم پیچ خورده و نزدیک بوده مثل هندوانه قل بخورم روی خاک ها .
تا می خواهم به زمین و زمان غز بزنم اسماعیل با خنده می گوید : 
" حاجی خدا هر چی بهت نگاه نکرده داره یه جا جبران میکنه ها ! " 
و تازه یادم می آید که ساعتی پیش به مردم گفته بودم :
"پس غر نزنین به پیشامد های سخت ... دنیا جای زندگی راحت نیست . دنیا دار امتحانه "




دعای روز بیستم : اللهمّ افْتَحْ لی فیهِ أبوابَ الجِنانِ واغْلِقْ عَنّی فیهِ أبوابَ النّیرانِ وَوَفّقْنی فیهِ لِتِلاوَةِ القرآنِ یا مُنَزّلِ السّكینةِ فی قُلوبِ المؤمِنین.
خدا !
امروز درای بهشتو به روم باز کن و درای جهنمو به روم ببند .کمکم کن بتونم قرآن بخونم ای که [با یه نگاه کوچیکت] دلای طوفانی رو آروم می کنی .

67 |سی روزنامه |نوزدهم


روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم|چراغ‌مطالعه

روزپنجم |کرم‌ها
روز هفتم |ماندگاری
روز نهم |سینک
روزدهم |موشک‌زپرتی
روزیازدهم |نگاره‌های ماه
روز سیزدهم 
|  چروک ها

 روز هفدهم |مرکه

روز هجدهم | ساکت ترین مرد



روز نوزدهم | ...

حاج آقا به علت فشار کاری زیاد در شب قدر وتدریس قرآن به کوچولو ها و دادن جایزه به کسانی که قرآن را حفظ کرده بودند از نوشتن این پست تا کنون باز ماندند ! 



دعای‌روزنوزدهم: اللهم وفّر فیه حظی من برکاته و سهّل سبیلی الی خیراته و لا تحرمنی قبول حسناته یا هادیاً الی الحق المین ........ خدایم! کاسه‌ام را پر کن از برکات امروز و مسیرم را برای رسیدن به خوبی‌هایش بدون دست‌انداز کن و محرومم نکن از صاحب شدن قشنگی‌های این‌روز. ای هدایت کننده‌ی (خلق) به سوی حقیقت!


                                                                             التماس دعا ...

66 |سی روزنامه |هجدهم

روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم|چراغ‌مطالعه

روزپنجم |کرم‌ها
روز هفتم |ماندگاری
روز نهم |سینک
روزدهم |موشک‌زپرتی
روزیازدهم |نگاره‌های ماه
روز سیزدهم 
|  چروک ها

 روز هفدهم |مرکه



روز هجدهم| ساکت ترین مرد 


سر پیچ کوچه شان به فکر افتاد دعوتم کند

از مسجد تا آنجا صد متر با هم بودیم . وقتی دیدم نه او حرف میزند و نه من . و در تمام هفت نماز جماعتی که گذشته ، او ساکت ترین مرد روستا بوده ، به سرم زد به حرفش بیاورم .

"روستای شما روی ارتفاعه ، اگه عمامه ام رو سفت نچسبم حتما باد میبردش"

صورت چروکیده اش به خنده باز شد و دندان هایش توی تاریکی اول افطار برق زد .به حرف آمد و از حرف های تنیده شده اش به لهجه غلیظ مرکه ای همین دستگیرم شد که : " ها ! ... گفتی شیخ ... خیلی باده ...".

و درست سر پیچ کوچه ، من را که باید از راست می رفتم کشاند به چپ که " امشب  دعوتی خانه ما

میزبان م. کربلایی حسین محمدیان ، از عقب تر داشت می آمد ، گفتم : " دختر کربلایی افطار اماده کرده . فردا شب مزاحم میشم " قبول نکرد . کربلایی که به ما رسید ، باز هم افاقه نکرد و شدم مهمان سر زده شان .




از تجربه ها : 

یک : امشب ما را ملتفت گشت ، که جمله ای حرف بی ربط زدن

با مردی ساکت ، چه انقلابها که 

در دلش نمیکند ! 


دو : به رکوردی تازه و البت بسی دردناک نایل آمدم . چهل و پنج دقیقه

دیالوگ با کسی که 90 درصد حرف هایش محض لهجه غلیظش ، قابلیت فهم شدن نداشت . 


سه :زن های روستا ، مهمان سر زده بیاید خانه شان 

خوش ترشان میشود ، انگار ، زن ساکت ترین مرد ، خوشحال شده بود ، زیاد .



دعای روز هجدهم :اللهمّ نَبّهْنی فیهِ لِبَرَكاتِ أسْحارِهِ ونوّرْ فیهِ قلبی بِضِیاءِ أنْوارِهِ وخُذْ بِكُلّ أعْضائی الى اتّباعِ آثارِهِ بِنورِكَ یا مُنَوّرَ قُلوبِ العارفین. 

خدا امروز [ هر طور شده] چشامو باز کن که ببینم و شیر فهم بشم که توی سحرای این روزا چه [گنج و] برکتی خوابیده . و قلبمو امروز با نور این سحر چراغونی کن و کل هیکلمو از این دریا سیراب کن ، 

ای که چراغی برای دل دوستات .

65 |سی‌روزنامه |هفدهم

روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم|چراغ‌مطالعه

روزپنجم |کرم‌ها
روز هفتم |ماندگاری
روز نهم |سینک
روزدهم |موشک‌زپرتی
روزیازدهم |نگاره‌های ماه
روز سیزدهم 
|  چروک ها 

روز هفدهم | مرکه

راننده سپیدار ها را نشانم می دهد و می گوید : " اونجا مرکه است ، رسیدیم حاج آقا "
دلم آرام نیست، " مرکه " برایم شده هندوانه ای در بسته ، با اضطرابی شبیه لود شدن سایت سنجش در روز اعلام نتایج.سخت ترین قسمت ماجرا " رو به رو " شدن است . رو به رو شدن با آدم هایی که نمیدانم توی نگاهشان چه شکلی هستم ... و با دیدن لباسی که تن من است ، کدام خاطره بد از کدام گوشه ذهنشان قرار است سبز شود جلوی چشمشان .جلوی چشم من اما خاطره رفیق قدیمی ام سبز شده .همان که به تبلیغ رفت به روستایی و به در بسته خورد . تحویلش دادند که " ما اخوند نمیخایم " و به ساعت نرسیده دست از پا درازتر برگشت . هرچه به خودم بی خود دلداری بدهم که " اینجا فرق دارد " ، بی فایده است . برای چه باید فرق داشته باشد؟ روستا روستاست . دلم آرام نیست . راننده پیش پای ساختمان سیمانی مسجد نگه میدارد . پیاده می شوم و پایم را می رسانم به خاک " مرکه " .چند زن با چادر های گلدار از دورتر ها دارند پیاده شدنم را تماشا می کنند . پیرمردی هم توی جاده ، روی موتورش در حال دور شدن است . میخاهم نگاهشان را بخوانم . خواندنی نیست اما ، و خبری نیست از ریش سفید ها ی روستا که امده باشند به پیشواز . به خودم دلداری میدهم : " بندگان خدا که نمیدانند من امده ام به دهشان " پراید سفید را دور میزنم . در صندوق عقب را بالا میدهم و لابلای وسایل توی صندوق ، دنبال کیفم میگردم . خاطره تلخ رفیق قدیمی دارد دوباره جان میگیرد که کسی عبایم را از پشت می کشد . نگاه میکنم . پسری است سه چهار ساله . با لباس پلیس ، روی دوشش ، جای درجه دو تا ستاره زرد چسبیده و زانوی شلوار آبی اش نخ نما شده .پلیس بچه ای که امده پیشوازم ، به شوقم می اورد ، می پرسم : " اسمت چیه خوش تیپ ؟ " لپ هایش تکان میخورد و دندان هایش دیده می شود . می گوید :      " علی ردا " می گویم : " بلدی منو ببری مسجد ، علیرضا ؟" سری تکان میدهد و همه ی دست چپش را دور انگشت اشاره دست راستم حلقه می کند و میکشاندم سمت ساختمان سیمانی مشجد . دستهاش گرم است . دلم آرام شده .



دعای روز هفدهم : . اللهم اهدنی فیه لصالح الاعمال و اقض لی فیه الحوائج والامال یا من لا یحتاج الی التفسیر والسوال یا عالما بما فی صدور العالمین صل علی محمد واله الطاهرین ...خدام. امروز [دستتو حلقه کن دور دستم و] بندازم تو راه که سر به راه بشم و نداشته ها خواستنی های دلمو بهم بده . تو که لازم نیس بشینم برات توضیح بدم دردم چیه و ازت بخام . ای که خودت توی دل مایی و خودت خبر داری از همه چیز .



پ.ن: دوستان عزیز ، آقای شریفی در روستا و همسرشان نیز در منزل پدری امکان دسترسی به نت را ندارند .متن حاضر را از طریق پیامک به همسرشان و ایشان برای من فرستادند که دوستان بتوانند از پست امروز استفاده نمایند . به هر شکل اگر در چینش صفحه مشکلی ملاحظه میکنید عذر بنده ی حقیر را بپذیرید .انشا الله که بزودی مشکلشان حل گردد .