118 |سی‌روزنامه |هجدهم |منهای معادله

مجهول‌های این معادله حساب شدنی نیست!
گاهی وقتی نشسته‌ای جفتِ خانه‌ی خدا، با تمیزترین لباس و بیشترین حضور قلب، اسمت می‌رود کنار اسمِ عزیزترین‌های شب قدر. گاهی اما همین که توی حیاط خانه‌ات نشسته باشی زیر سقف آسمان با یک لیوان چای در دست، کافی است تا عزیزترین شوی.
شبِ قدر خدا را نمی‌شود با ضرب و تقسیم‌های مدرسه و دانشگاه به نتیجه رساند.
امشب مسجد باشی یا بیابان، حرم باشی یا حسینیه، خیابان باشی یا توی حیاط، احتمالا تنها علامتی که از معادله‌ی شب قدرت به تو واگذار می‌کنند، علامت منهاست. یک علامت منهای بزرگ که باید بگذاری پشت بعضی چیزها. پُشت عاشقانه‌هایی که بوی دنیا می‌دهد. پُشت پست‌هایی که مغرورت می‌کند. پشت قدم‌هایی که با هوس برداشته می‌شود...
امشب، فقط علامت منها دست ماست.

 

دعای روز هجدهم:
اللهمّ نَبّهْنی فیهِ لِبَرَكاتِ أسْحارِهِ ونوّرْ فیهِ قلبی بِضِیاءِ أنْوارِهِ وخُذْ بِكُلّ أعْضائی الى اتّباعِ آثارِهِ بِنورِكَ یا مُنَوّرَ قُلوبِ العارفین.
خدا! چشمام رو باز کن بفهمم توی سحر‌ای این ماه چه خبره! دلم رو با نور این این شب‌ها روشن کن. خودت به دست و پام فرمون بده کجا برن. ای چراغ دل‌هایی که دنبال حقیقتند. [تو این شب‌های تاریکِ وحشتناکِ بدون تو... خدا]

116 |سی‌روزنامه |دهم |طناب

باز کردن گِره هنر می‌خواهد. وقتی سر طنابی را دست تو داده‌اند که ادامه‌اش تلنبار شده روی هم،‌ اشتباه‌ترین کار این است که سرِ طناب را بکشی. اشتباه‌تر این‌که به هوای زودتر خلاص شدن از پیچ و تاب‌های طناب، زورت را چندبرابر کنی برای کشیدن.
هر چه بیشتر بکِشی، گره‌های ریز و درشت انتهای طناب کور‌تر می‌شود.
برای باز کردن گِره باید سر طناب را رها کرد و مستقیم رفت سراغ پیچ و تاب‌هایش. باید با حوصله، با فکر، با لبخند، طناب را که مثل ماری زخمی دور خودش پیچ خورده از هم فاصله داد و سر طناب را از حلقه‌ها عبور داد.
گِره طناب درست همان لحظه‌ای باز می‌شود که انتظارش را نداری.
زندگی چیزی نیست جز انبوهی از رشته‌های طناب که چه بخواهی چه نخواهی روی هم تلنبار شده‌اند.
هنر باز کردن گِره، حوصله کردن است.
صبور بودن است.

  

دعای روز دهم:
اللهمّ
اجْعلنی فیهِ من المُتوكّلین علیكَ واجْعلنی فیهِ من الفائِزینَ لَدَیْكَ واجْعلنی فیهِ من المُقَرّبینَ الیكَ بإحْسانِكَ یاغایَةَ الطّالِبین.
خدا! تواین روز منو قاطی اونایی کن که به تو توکل می‌کنن. که بشم جزء اونانی که تو صداشون می‌زنی خوش‌بخت‌. که فاصله‌م با تو کم بشه. به حق بخشندگیت ای پایانِ [خوش] طولانی‌ترین قصه‌های دنیا.

115 |سی‌روزنامه |نهم |چمدان

حلما لم می‌دهد وسط چمدان، وسط اتاق، روی وسائل سفر. دست دراز می‌کند و در چمدان را به زحمت از روی زمین برمی‌دارد و برمی‌گرداند روی خودش. حالا، مثل کودکی‌های موسی(ع)، خوابیده توی چمدان و پاهایش از آن‌طرف زده بیرون و نگاهش از این‌طرف. و لبخندش.
منتظر مانده تا نماز را سلام بدهم. که مثل بیشتر وقت‌ها صدایم می‌زند «بَهدی». با لبخند.
نه حلما می‌تواند موسی باشد،‌ نه من مادرش، اما دست کم می‌توانم سر به سرِ دلم بگذارم که تا کجا رضایت می‌دهد به دل کندن از چمدان پر از حلما. تا پارک توی مجتمع؟ تا کانال آب پردیسان؟ تا رودخانه بی‌آب وسط قم؟
حلما دوباره با لبخند، می‌گوید:«بَهدی». دوباره.
دلم جواب می‌دهد:«تا هیچ کجا...» 

 

 

بیشتر:
یک. و به مادرِ موسی وحی کردیم که شیرش بده.
و هر زمان که احساس خطر از جانش کردی
او را به دریا بینداز.
نگران و غصه‌دار نباش ... برش می‌گردانیم.
[خدا.قصص.7]
دو. خدا! روی زمین قانون شده برای‌مان:
کم‌ترین‌هایت، بیشترین‌هایت را می‌خواهند!

 

دعای روز نهم:
اللهم 
اجعل‌ لی فیه نصیباً من رحمتک‌ الواسعه واهدِنی فیه لِبراهینکَ الّساطعه و خُذ بِناصیتی الی مرضاتِک الجامعه لِمَحبّتک یا اَمَل المُشتاقین
خدا! امروز (ظرفشکسته‌ی دلمو بگیر و) سهمی از دریای رحمتت بهم بده و با روشن‌ترین چراغ‌ها راهو نشونم بده. (اصلا بهم لطف کن و) سرمو با دست خودت بگردون به همون سمتی که باید برم. به سمت جایی که تهش رضایت توئه. به حق اون محبتی که با دستای تو کاشته می‌شه تو دل عاشقا.

 

114 |سی‌روزنامه |هشتم | تیرخوردن

داشت قطره‌های آبِ روی صورتش را کنار می‌زد که پرسیدم: «داعشی‌ هم کشتی؟»
انگار پرت‌ترین حرف عمرش را شنیده باشد، گفت: «حداقل چهار پنج تا»
اولین بار بود پای صحبت کسی از هم‌نسل‌هایم نشسته بودم که چهارپنج نفر را کشته است. و این آن‌قدر هیجان داشت که لحظه‌ای یادم رفت کشته شده‌ها شقی‌ترین موجودات روی زمین‌اند. از دهانم پرید که: «برات سخت نبود آدم بکشی؟»
سرش را انداخت پایین و به موج‌‌های آب که می‌خورد به پاهایمان زل زد. هنوز هم نمی‌دانم علی داشت آن موقع دقیقا به چه چیزی فکر می‌کرد و کدام تصویر از تصاویر روزهای سفرش به سوریه را مرور می کرد. هر چه بود بعد از کمی سکوت با صدایی که لابلای شنا کردن آدم‌های توی استخر گم می‌شد، گفت:
«وقتی تیر خوردنِ رفیقت رو ببینی، همه چیز عوض می‌شه برات»
نمی‌خواهم امشب درباره سوریه بنویسم. یا حتی درباره علی و آن‌شبِ استخر؛که به وقتش گفتنی زیاد دارد. که از آن روز فکر دیگری توی سرم رفته. اینکه اگر بدانم آدم‌های دور و برم، از نزدیک‌ترین رفیقم گرفته تا غریبه‌ترین همسایه‌‌ها، قرار باشد جلوی چشمم از دشمن تیر بخورند،‌ همه چیز برای من هم عوض می‌شود یا نه؟



مچاله‌ها:
کشور امروز خوشبختانه درگیر جنگ نظامی نیست
امّا درگیر جنگ سیاسی است،
درگیر جنگ اقتصادی است،
درگیر جنگ امنیّتی است
و بالاتر از همه درگیر جنگ فرهنگی است؛
یعنی یک جنگ است. یعنی این را اگر کسی نداند،
آن‌وقت خواب خواهد ماند؛
[آیت‌الله‌ خامنه‌ای. ۱۳۹۴/۰۲/۱۴]

 

دعای روز هشتم:
اللهمّ ارْزُقنی فیهِ رحْمَةَ الأیتامِ و إطْعامِ الطّعامِ و إفْشاءِ السّلامِ و صُحْبَةِ الکِرامِ بِطَوْلِکَ یا ملجأ الآمِلین.
خدایا! منو امروز به یتیم‌ها دل‌رحم کن. [یه کاری کن] اهل مهمونی دادن بشم. با مردم بلند [و درست حسابی] سلام و احوال‌پرسی کنم و با آدم‌های بخشنده رفت و آمد کنم. ای پناهگاه آرزوها!

113 |سی‌روزنامه |ششم |شیشه

قفسه‌ی کتابی توی پذیرایی داریم که از روز اول بدقوارگی‌اش توی ذوق می‌زد. به نتیجه رسیدم مشکلش از درِ شیشه‌ای است. پس با پیچ‌گُشتی افتادم به جانش و در را جدا کردم. حالا باید جایی پیدا می‌کردیم که توی دید نباشد و بهترین جا پشت در اتاق بود. جایی دنج و تاریک که با هیچ‌کس روبه‌رو نشود. امروز اما فهمیدم یک‌جای حساب و کتابم می‌لنگیده!
درست وقتی که از دست حلما فرار کردم و در اتاق را پشت سرم بستم، در شیشه‌ای انگار بخواهد بغض سه ساله‌اش را روی سرم خالی‌کند، انگار من سِنتر شماره دوازده راگبی باشم و او هوکِر شماره دوی حریف، با تمام انرژی خودش را پرت کرد سمت من. سریع‌تر از آن بودم که بلایی سرم بیاید، اما او با صورت خورد زمین و تکه تکه شد. بیشتر از صد تکه‌ی ریز و درشت.
چیزی که حالا ذهنم را مشغول کرده این نیست که چه ظالم بوده‌ام و احساسات شیشه‌ای در را سه سال جریحه‌دار کرده‌ام، که بی‌شک کرده‌ام. بیشتر درگیر این شده‌ام که اگر عیار شیشه بالاتر بود، اگر خودش را این‌قدر آسیب‌پذیر نکرده‌بود، اگر جدایی‌اش را از قفسه‌ی کتاب به فرصتی برای روی پا ایستادن تبدیل کرده‌بود، باز هم با زمین خوردن این‌جور تکه تکه می‌شد؟

 

مچاله‌ها:
یک: شک دارید دل آدم‌ها شیشه‌ایست؟
دو: باورم نمی‌شد امام رضا(ع) این‌قدر یکهو دعوت کند. هفته‌ی بعد مشهدی شدیم.
سه: کانال تلگرامی‌ اینجا +.
چهار: شخصی وطنش اسلامشهر است و میخواهد برود تهران خانه عمو،
از اسلامشهر تا اول تهران 15کیلومتر است،
ولی از اسلامشهر تا خانه عمو 25 کیلومتر.
کدام ملاک است برای محاسبه مسافت سفر شرعی؟
آیت‌الله‌خامنه‌ای: خانه عمو.
آیت‌الله مکارم: اول تهران.
[منبع: کتاب احکام مسافر. مرکز پاسخگویی  به سوالات دینی]

 

دعای روز ششم:
اللهمّ لاتَخْذِلْنی فیهِ لِتَعَرّضِ مَعْصِیتِکَ ولا تَضْرِبْنی بِسیاطِ نَقْمَتِکَ وز َحْزحْنی فیهِ من موجِباتِ سَخَطِکَ بِمَنّکَ وأیادیکَ یا مُنْتهى رَغْبـةَ الرّاغبینَ.
یاخدا! [می‌بینی که هوای نفسم مثل گرگه!] منو با این گرگ تنها نذار که نیفتم پی سرکشی و شرارت. [راضیم که حتی] با محکم‌ترین و سخت‌ترین تازیانه‌هات ادبم کنی. منو از چیزی که دل‌چرکینت می‌کنه دورم کن. ای‌که مهربونی، ای که دست و دلبازی، ای تَه آرزوی عاشقا.

112 |سی‌روزنامه |پنجم |چشم‌تاری

چشم‌هام تار شده‌اند. دکتر می‌گفت نگران نباشم و مشکل جدی نیست و حتی یک عینک نمره‌پایین داد، اما بی‌فایده بود. چون وقتی قرار باشد چیزی را تار ببینم، تار می‌بینم؛ با عینک یا بی‌عینک.
مثلا وقتی توی اینترنت خبرهای افتتاحیه یورو 2016 را سرچ می‌کنم، همه متن‌ها مثل آینه شفاف است. اما سراغ نقشه استراتژیک سوریه و عراق که می‌روم، یا تحلیل سفر نتانیاهو به روسیه را که شروع می‌کنم به خواندن، اول کلمه‌ها تار می‌شوند،‌ بعد به شکل کلافه‌کننده‌ای پاراگراف‌ها می‌روند توی هم، بعد سرم درد می‌گیرد و آخر مجبور می‌شوم صفحه را ببندم. با کتاب هم مشکل دارم. متن رمان بازمانده‌روز ایشی‌گورو با آن فونت مسخره‌اش با کیفیت اچ‌دی دیده می‌شود اما دو صفحه از کتاب تاریخ جنگ را با آن چاپ نفیسش ورق بزنم چشم‌تاری‌ام شروع شود.
این‌ها را به دکتر نگفتم چون می‌دانستم نسخه‌ای برای درد من ندارد... اصلا همین حالا که نشسته‌ام روبه‌روی مانیتور و تایپ می‌کنم،‌ اگر نقل قولم از دکتر باشد و بنویسم «نگران نباش! مشکل جدی نیست» همه حروف سر جای‌ خودشان می‌نشینند. کافی است اما تار چشمی‌ام را ربط بدهم به «عادت کردن چشم به چیزهای سطحی ...» ...
دوباره همه‌چیز تار شده. باید صفحه را ببندم...

تارچشمی



مچاله‌ها:
یک. ا
ي بسا كساني كه تحصيلات عاليه هم كردند و جزو عوامند...
عوام بودن، دستمن و شماست...
آن كسي كه از روي بصيرت كار نمي كند، عوام است.
لذا می‌بينيد قرآن درباره پيغمبر می‌فرمايد:

ادعوا الي الله علي بصيرۀ انا و من اتبعني...
سعي كنيد قدرت تحليل پيدا كنيد، تشخيص بدهيد، معرفت پيدا كنید
[آیت‌الله‌ خامنه‌ای/دیدار عمومی/ چالوس.15/7/88]

دو. برای دانشجو‌هایی که فردا صبح
امتحان مبانی نظری معماری دارند دعا کنید!


دعای روز پنجم:
اللَّهُمَّ
اجْعَلْنِی فِیهِ مِنَ الْمُسْتَغْفِرِینَ وَ اجْعَلْنِی فِیهِ مِنْ عِبَادِکَ الصَّالِحِینَ الْقَانِتِینَ وَ اجْعَلْنِی فِیهِ مِنْ أَوْلِیَائِکَ الْمُقَرَّبِینَ بِرَأْفَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ.
ای‌خدا! امروز منو قاطی اونایی کن که به پات می‌افتن و عذرخواهی می‌کنن. اسممو بنویس جزء خوب‌هات. اونایی که حلقه‌به‌گوش تو هستن [یعنی کلاً منو رفیق فابریک‌ خودت حساب کن]. به مهربونیت قسم ای از همه مهربون‌تر!

111 |سی‌روزنامه ‌|چهارم |شرافت

ـ روزه‌ای؟
ـ تو این گرمای جهنم کی روزه می‌گیره؟
ـ بیا یه قُلپ آب بزن
ـ ... گفتم روزه ندارم ... شرف که دارم.
[گفت‌وگوی دو راننده تاکسی بی‌روزه، چهار عصر]

 

مچاله‌‌ها:
یک. بعضی‌ها ماه رمضان که می‌آید،
وعده‌های غذایی‌شان منظم‌تر می‌شود،
با حرارت بیشتری در ملأعام بطری آب را سر می‌کشند
و یکهو بدون آن‌که خودشان بدانند چرا، سیگاری می‌شوند.
دو. اعصاب نداریم.

 


دعای روز چهارم:
اللهمّ قوّني فيهِ على إقامَةِ أمْرِكَ و اذِقْني فيهِ حَلاوَةَ ذِكْرِكَ و أوْزِعْني فيهِ لأداءِ شُكْرَكَ بِكَرَمِكَ و احْفَظني فيهِ 
بِحِفظْكَ و سِتْرِكَ يـاأبْصَرَ
النّاظرين.
ای خدا! انقدر بهم انرژی بده که بتونم تو این روز به دستورت‌ عمل کنم و یادت که می‌کنم دلم غنج بره و (بعد از همه‌ی این‌ها) اوضاع جوری بشه که بتونم شکرت کنم. خدا منو با دست خودت نگه‌دار و پرده بکش روی بدیهام. تو که هیچ چشمی به اندازه‌ی چشم تو عالم رو نمی‌ بینه! 

110 |سی‌روزنامه |سوم |گنجشک‌ها

ویکی‌پدیا نوشته گنجشک‌ها پرتعداد‌ترین پرنده‌ها در کره‌ی زمین هستند. نزدیک‌ترین حیوان وحشی به زندگی انسان‌ها که برعکس خیلی از حیوانات از کوه و دشت و جنگل فراری‌اند و به زندگی شهری پناه آورده‌اند. این یعنی زندگی شهری فقط گونه‌ی انسان‌ را معتاد خودش نکرده و دست کم یقین داریم گنجشک‌ها هم با طناب پوسیده‌ی ما به چاه رفته‌اند.
کم‌ترین جنایت شهر، پاک‌کردن رنگ‌های واقعی از زندگی انسان است. با این همه، یک نیمه‌شب‌هایی که بِایستی روی ارتفاعی مثل کوه خضرنبی‌
(ع) قم، بعد از اینکه تمام شهر و زندگی شهری شده‌‌ی قمی‌ها را سیر کنی و سرت را به راست‌ترین نقطه بچرخانی، بعد از آخرین خانه‌ها، فیروزه‌ای گنبد و گلدسته‌هایی قاب می‌شود پیش چشمت که صدایش می‌زنند مسجد جمکران. یک فیروزه‌ای واقعی.
ویکی‌پدیا درباره‌ی گنجشک‌ها چیزهای دیگری هم گفته. اما هیچ‌کدام از کاربرانش، متصدیانش و سرمایه‌گذارانِ شهری‌شده‌اش، هیچ‌وقت نخواهند فهمید که گنجشک‌های قم، در حاشیه‌ی زندگی شهری‌، خانه‌ای دارند به اسم جمکران. 
محض خاطر گنجشک‌ها، کاش جمکران هیچ‌وقت «شهری» نشود.

 

 

 

مچاله‌ها:
یک. خدایا، من را در شهر و زندگی شهری نمیران.
دو. سوم رمضان یک روز معمولی نیست.
[دست کم می‌تواند آدم را یاد شب سوم محرم بیاندازد]
سه. پنج‌سال پیش با خودم عهد کردم یک‌روز درباره‌ی گنجشک‌های جمکران بنویسم.

 

دعای روز سوم:
اللهمّارْزُقنی فیهِ الذّهْنَ و التّنَبیهَ و باعِدْنی فیهِ من السّفاهة و التّمْویهِ و اجْعَل لی نصیباً مِنْ کلّ خَیْرٍ تُنَزّلُ فیهِ بِجودِکَ یا أجْوَدَ الأجْوَدینَ.
خدا! عقل و درکم رو زیاد کن، از نفهمی و اشتباه دورم کن و از هر چی نعمت و رزق و روزی که امروز داری می‌فرستی پایین،‌ یه سهمی هم مال من بذار کنار. ای از همه بخشنده‌ها بخشنده‌تر!

109 |سی‌روزنامه |دوم |حشره‌کش

یک‌دست دمپایی قرمز، یک‌دست حشره‌کش. زیر میز گیرش آوردم. خودش هم می‌دانست بالای سرش ایستاده‌ام و دارم تماشایش می‌کنم، اما  ترجیح داد به جای فرار کردن زل بزند به چشم‌هایم. همه‌ی این‌ها را آن موقع از نگاهش خواندم. هم التماس برای زنده‌ماندن را، هم این‌که مادر یک دو جین بچه‌ است و هم اینکه قول می‌دهد گورش را گم کند و برگردد توی همان فاضلابی که بوده‌؛ رخصتش ندادم اما.  به جرم سوسک بودنش. بی‌حشره‌کش، با یک ضربه تمام کرد.
از آن لحظه تا حالا دچار بحران شده‌ام. نه‌اینکه  آدم دل‌رحمی هستم و حالا برای بچه‌سوسک‌ها مرثیه گرفته باشم؛ که فقط محض کشف این واقعیت: «خدا، سوسک‌ترین آدم‌هایش را هم می‌شنود و می‌بخشد. مگر چه حشره‌کشی دست‌ خودمان دیده‌ایم که بعضی‌ آدم‌ها را سوسک هم حساب نمی‌کنیم؟»

 

مچاله‌ها:
یک. همین قاعده کافی بود که امروز عصر،
میوه‌فروش سر کوچه را به جرم تنبلی‌اش، توی دلم به فحش نکشم.
دو.
کسی که در روز ماه رمضان... از روی ریا روزه می‌گیرد
ولی هیچیک از کارهائی را که موجب باطل شدن روزه است انجام نمی‌دهد،
قضای آن روز بر او واجب است ولی کفاره واجب نیست.
[اجوبه‌الاستفتائات.سید‌علی‌خامنه‌ای]

دعای روز دوم: 
اللهم‌ قرّبنی فیه الی مرضاتک، وجَنِّبنی فیه من سَخَطِک و نَقِماتِک، و وفِّقْنی فیه لقرائتِ آیاتِک،بِرَحمَتک یا ارحم‌ الراحمین.
خدایا! امروز منو به رضایتت نزدیک و از خشمت دور کن. جوری که موفق بشم کتابت رو (درست‌حسابی) بخونم. به حق مهربونیت، ای‌ بامرام‌ترین!

 

 

 

108 |سی‌روزنامه |یکم |رستگاری

رستگاری از دسکتاپ لب‌تاپ شروع می‌شود. از بک‌گراندش. از فایل‌هایی که چیده‌ای تا دمِ دست‌تر باشند. اصلا اگر عصر رسول خدا شبیه امروز بود، یا دست‌کم سید‌بن‌طاووس شش هفت قرن دیرتر دنیا آمده بود و می‌خواست «محاسبه‌النفس» را امروز بنویسد، یک گوشه کناری حاشیه می‌زد می‌گفت محاسبه‌ی نفست را با مسیج‌های تلگرامت و زمان‌های از دست رفته‌ات شروع کن.
سخت است آدم بیست گیگ از‌ سینمایی‌های سال را که تازه دستش آمده و توی نوبت تماشاست شیفت‌دلیت کند. اما در معجزه‌ی رمضان همین بس که اولین سحرش کافی‌ست تا به جای فولدر 2016، شُرت‌کات مناجات امیر(ع) سماواتی بیاید روی دسک‌تاپ. دمِ دست.

رستگاری

مچاله‌ها:
یک: باید از شوق دیدن دوباره رمضان مُرد.
دو: مثلا اینجا را به تلگرام وصل کرده‌ایم.
سه: اگر شب اول ماه‌رمضان نیت کند که یک ماه را روزه بگیرد، کافی است؛
ولی بهتر (احتیاط مستحب) است در هر شب ماه رمضان،
برای روزه فردای آن نیز، نیت کند.
[اجوبه‌الاستفتائات.سید‌علی‌خامنه‌ای]
بسم‌الله...

 

دعای روز اول: اللَّهُمَّ اجْعَلْ صِیَامِی فِیهِ صِیَامَ الصَّائِمِینَ وَ قِیَامِی فِیهِ قِیَامَ الْقَائِمِینَ وَ نَبِّهْنِی فِیهِ عَنْ نَوْمَةِ الْغَافِلِینَ وَ هَبْ لِی جُرْمِی فِیهِ یَا إِلَهَ الْعَالَمِینَ وَ اعْفُ عَنِّی یَا عَافِیاً عَنِ الْمُجْرِمِینَ.
خداروزه نمازمنو هم قاطی روزه نمازها حسابکن. بزن تو سرم تا از خواب غفلت بیدار شم. اشتاباهاتم رو به بزرگی خودت ببخش. ای خدای همه‌ی عالم! بگذز از من تو که از همه‌ی آدمای درب و داغون می‌گذری!

64 |سی‌روزنامه |سیزدهم

روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم|چراغ‌مطالعه

روزپنجم |کرم‌ها
روز هفتم |ماندگاری
روز نهم |سینک
روزدهم |موشک‌زپرتی
روزیازدهم |نگاره‌های ماه
روز دوازدهم |گردی‌های فلزی

روزسیزدهم
|چروک‌ها

«دستات رو از هم باز کن ... دست چپت رو بده عقب‌تر ... حالا شروع کن از سمت راست به تا زدن... این‌جوری ...»
مجتبا این را می‌گوید و خودش هفت‌متر دورتر از من،
 شروع می‌کند به تا زدن پارچه‌ی سفید. و من همین‌طور خیره‌اش مانده‌ام تا این طرف‌را درست به قرینه‌ی آن‌طرف تا بزنم. 
هنوز چشمم به چروک‌هاست. می‌پرسم:
«اگر اتو می‌زدیم بهتر نبود؟ می‌شد مثل عمامه‌ی خودت»
می‌خندد و می‌گوید:
«با اتو درست نمی شود. عمامه‌ی نو را هر کارش کنی چروک دارد. باید زیاد سرت بگذاری و زیاد بشوری‌اش تا صاف شود»
راست می‌گوید. این دومین‌بار است که می‌خواهم از این عمامه کار بکشم. بار اول فاطمیه بود. جنوب کرمان. سه روز برای محو چروک‌ها کافی نیست. حتا اگر راهی این سفر پانزده روزه هم بشوم، باز عمامه‌ام از نو بودن نمی‌افتد. 
هجده‌روز عمامه به سر داشتن برای یازده سال سربازی! خیلی کم است.
حالا نشسته‌ام و با خودم حساب می‌کنم که چند روز زدن به دل بیابان‌ها لازم است تا چروک پارچه‌ی عمامه‌ام پاک شود؟ باید برای چند نفر آیه و روایت بخوانم؟ چند مساله‌ی شرعی بگویم؟ پای درد‌ و دل چند دل شکسته بنشینم؟ به امامت، برای چند نفر نماز بخوانم؟
 دیشب تمام شده و هنوز خبری از سفر به جنوب خراسان به دستم نرسیده. نکند این‌بار هم قرار نیست عمامه‌ روی سر بگذارم؟ دلم آشوب می‌شود. این پارچه هنوز پر از چروک است.


مچاله‌ها:
یک. ای‌دی‌اس‌ال‌مان وصل شد بالاخره

دو. تبلیغ وظیفه‌ی همه‌ی طلبه‌هاست.
البته مدل‌هایش فرق می‌کند.
سنتی‌ترینش، عمامه روی سر گذاشتن و رفتن بین مردم است

سه. ماه توی آسمان امشب گردِ گرد می‌شود.
نصف مهمانی گرد شد و رفت. نصف دیگرش مانده فقط
دعای افتتاح + دعای ابوحمزه
توفیق‌تان شد و در این روزهای مانده خواندید، حتما
همه را دعا کنید

چهار. اگر قسمت شد و به تبلیغ، رفتم بیابان‌های خراسان جنوبی
بعد مثلا طالبان آن‌جا من را دست‌گیر کردند
و از کله‌پا شدنم فیلم ستاندند و دیدید،
حلال کنید کلا. حتا شما دوست عزیز!



دعای روز سیزدهم:
اللهمّ طَهّرنی فیهِ من الدَنَسِ والأقْذارِ وصَبّرنی فیهِ على كائِناتِ الأقْدارِ ووَفّقْنی فیهِ للتّقى وصُحْبةِ الأبْرارِ بِعَوْنِكَ یا قُرّةَ عیْنِ المَساكین...........خدا! امروز تمیزم کن از «چروک» و کثیفی‌ها. و بهم صبر بده به هرچی که تو زمین و آسمون برام مقدر شده. و توفیق بده که اهل تقوا بشم و هم‌نشین خوب‌هات. به حق یاری‌گریت ای نور چشم!

63 |سی‌روزنامه |دوازدهم

روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم|چراغ‌مطالعه

روزپنجم |کرم‌ها
روز هفتم |ماندگاری
روز نهم |سینک
روزدهم |موشک‌زپرتی
روزیازدهم |نگاره‌های ماه

روزدوازدهم |گردی‌های فلزی

نگاهش به روبه‌رو‌ست و حواسش نیست که پایش، پای کناری را له کرده. کلافه، سر همه‌ی آدم‌هایی که جلویش دیوار شده‌اند دادی می‌کشد:
«بسّه دیگه! برید اون‌ور به ما هم برسه»
دستش را مشت می‌کند و با هر چه زور در بازو ذخیره کرده، به کمر جلویی‌ها فشار می‌آورد. تسبیح پیرمرد سمت راستی، زمین می‌افتد و زیرپاها گم می‌شود و بچه‌ای که سمت چپ ایستاده، سرش توی جمعیت گیر می‌کند و نفر جلویی با صورت کوبیده می‌شود به دیواره‌ی آهنی ضریح.
به اندازه‌ی قدمی بلند تا رسیدن دستش به گردی‌های فلزی مانده.
آرنج کسی از پشت می‌خورد به سرش. بر می‌گردد. جوان قد بلندی‌ست که زرنگ‌تر است از او. که دیرتر آمده و به‌خاطر قد بلندش، دارد زودتر از او به ضریح می‌رسد.
«عوضی دیلاق» را آرام می‌گوید اما به گوش جوان می‌رسد.
«خودتی مرتیکه»
«همه‌ی هیکلته. جد و آبادته... تو رو چه به زیارت... برو هر وقت استخون پرت کردن جلوت پارس کن ...»
پیرمرد سمت راستی صلواتی چاق می‌کند و موج جمعیت او و جوان را از هم جدا می‌کند.
با چند فشار دیگر خودش را می‌رساند به ضریح. دستش را گره می‌زند به گردی‌های فلزی. نفس راحتی می‌کشد و بعد فکر می‌کند که از آقا چه بخواهد.
«... آقا مگه نمی‌گن شما زنده‌ای؟ خب مگه جیب خالی ما رو نمی‌بینی؟ خب یه‌جوری برسون دیگه آقا ...»
چیزی فرو می‌رود کف پایش. این پا و آن پا می‌کند و خودش را از شر آن نجات می‌دهد و بعد با کلافگی، جوری که بغل‌دستی‌هایش بشنوند می‌گوید:
«این تسبیح رو کدوم خری انداخته اینجا... اه»




دعای روز دوازدهم:
اَللّهُمَّ زَیِّنّى فیهِ بِالسَّتْرِ وَالْعَفافِ وَاسْتُرْنى فیهِ بِلِباسِ الْقُنُوعِ وَالْکِفافِ وَاحْمِلْنى فیهِ عَلَى الْعَدْلِ وَالانصافِ وَ امِنّى فیهِ مِنْ کُلِّ ما اَخافُ بِعِصْمَتِکَ یا عِصْمَه الْخاَّئِفینَ...........
خدا! امروز با مخفی کردن زشتی‌هام، خوشگلم کن. لباس کم‌توقعی تنم کن و (به‌هر قیمتی شده) مجبورم کن انصاف داشته باشم (با ملت) . (بعد این‌که خودت من ترسو رو می‌شناسی دیگه.پس) به حق بزرگیت که مراقب همه‌ی ترسو ها هستی، از منم مراقبت کن.

62 |سی‌روزنامه |یازدهم

روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم|چراغ‌مطالعه

روزپنجم |کرم‌ها
روز هفتم |ماندگاری
روز نهم |سینک
روزدهم |موشک‌زپرتی

روزیازدهم |نگاره‌های ماه (2)

امروز او به شناسنامه سیزده‌ساله است و به ظاهر هشت ساله. 
سیزده‌سال پیش، با سل به‌دنیا آمد و در بیمارستان نگهش داشتند. چهارسال بعد، وقتی پدرش زائر امام رضا بود و او هنوز ساکن بیمارستان، یتیم شد. و راز و نیاز مادر جوانش بعد از دو سال نتیجه داد و او به خانه برگشت.
حالا امشب، وقتی که فهمیده‌ام او دوباره و بعد از سال‌ها به روماتیسم، بیمارستانی‌شده، یاد پدرش افتاده‌ام که همیشه ذکرش «شکر» بود و یاد مادرش که با آن همه سختی بی‌لبخند نبود هیچ‌وقت. 
یاد امام شفا افتاده‌ام. 
یاد هجده‌ساله‌ی هم‌نام او ...

+ «امن یجیب» برای شفای زهرای سیزده‌ساله.



نگاره (2)

 


دعای روز یازدهم:
اللهمّ حَبّبْ الیّ فیهِ الإحْسانَ وكَرّهْ الیّ فیهِ الفُسوقَ والعِصْیانَ وحَرّمْ علیّ فیهِ السّخَطَ والنّیرانَ بِعَوْنِكَ یا غیاثَ المُسْتغیثین..........
 
خدا! تو این روز خوبی رو تو چشمم دوست‌داشتنی کن و فسق‌وفجور و سر‌پیچی از خودت رو تو چشمم حال‌به‌هم زن کن. و آتیش عذابت رو به تن و روحم حرام كن. به حق تو که به داد ما می‌رسی خدا!!

61 |سی‌روزنامه |دهم

روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم|چراغ‌مطالعه

روزپنجم |کرم‌ها
روز هفتم |ماندگاری
روز نهم |سینک

روز دهم |موشک زپرتی

وسط افطار بودیم هنوز که حرف اختراعاتش آمد وسط. از هواپیمای دست‌سازش گفت که وقت سوخت‌گیری و قبل از پرواز آتش گرفته. و بعد که دید به‌خاطر شکست‌خوردن آزمایش‌هایش داریم از خودمان هم‌دردی نشان می‌دهیم، شاید برای خوش‌حال کردن‌مان، صحبت را کشاند به جدیدترین پروژه‌اش. «موشک با سوخت جامد»!
لقمه‌ای که آن‌لحظه توی دهانم بود نزدیک بود توی حلقم گیر کند. خاطرات شهیدتهرانی مقدم، پدر موشکی ایران، را نخوانده‌ام هنوز، اما بعید می‌دانم در چهارده‌سالگی به‌اندازه‌ی محمدجواد، پسر دخترعمه‌‌‌ی من، سرشار از اعتمادبه‌نفس بوده باشد!
محمدجواد کمی از خواص موشکش حرف زد و گفت: «از نظر توانایی و مکانیزم جنگی با موشک‌های فجر سپاه برابری می‌کند»
ما را که متعجب دید، از اتاق بیرون رفت. دو دقیقه‌ی بعد با لوله‌ای فولادی به طول چهل‌ و قطر هفت سانتیمتر برگشت. لوله‌ای که چهار پره‌ی مثلثی بدقواره، ناشیانه به تهش جوش خورده بود و کلاهکی پلاستیکی به زور چسبیده بود به سرش. جا خوردیم!
تا ده دقیقه‌ی بعد، کارمان دست‌به‌دست کردن لوله بود. یکی‌مان تویش را نگاه کرد و با خنده گفت، «این‌که خالیه!»
یکی‌مان که زور می‌زد نخندد پرسید: «یعنی فلسطین با همینا اسرائیل رو موشک‌باران کرده؟»
آن یکی هم که می‌خواست جدی‌تر از بقیه به مخترع جوان روحیه بدهد پرسید: «این از نوع بالستیکه یا هدایت شونده؟» که باز همه خندیدند.
اولش به‌نظر می‌رسید حق با ماست و موشک محمدجواد زور نشانه رفتن هیچ هدفی را ندارد. اما اشتباه می‌کردیم. آن کسی که پای بدبخت کردن ما قسم خورده، حتی در رمضان خدا، حتی پای سفره‌ی افطار، حتی با موشک زپرتی محمدجواد، خوب بلد است نشانه‌گیری کند و هدفش را بترکاند!



دعای روز دهم: 
اللهمّ اجْعلنی فیهِ من المُتوكّلین علیكَ واجْعلنی فیهِ من الفائِزینَ لَدَیْكَ واجْعلنی فیهِ من المُقَرّبینَ الیكَ بإحْسانِكَ یاغایَةَ الطّالِبین......
 خدام! تو این روز منو بذار تو دار و دسته‌ی اونایی که به تو توکل می‌کنن. که بشم جزء خوش‌بخت‌ها. که بشم از اونایی که به تو نزدیکن. به حق بخشندگیت ای تنها گنج همه جست وجوگرها.


60 |سی‌روزنامه |نهم

روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم|چراغ‌مطالعه

روزپنجم |کرم‌ها
روز هفتم |ماندگاری


روزنهم
|سینک‌
رفته‌بودیم خانه‌ی قدیمی، که هم دستی به سر و رویش بکشیم و هم آخرین خاطره‌های اولین‌سقف‌‌مان را جمع‌وجور کنیم. رسیدیم به آشپزخانه. به سینک ظرف‌شویی.
آن‌گوشه، از دل کثیفی‌ها، از سردی آلمینیوم‌ها، سبزی کوچکی سر در آورده‌بود...

 


یک‌جمله مناجات:
خدا. دل من از سینک ظرف‌شویی آهنی‌تر و کثیف‌تر است؟


مچاله‌ها:
کله‌ی صبح گوشی‌ام زنگ خورده. آن‌ور خط می‌گوید: 
«از شرکت رایتل مزاحم شدم. شماره‌ی شما با پیش‌شماره‌ی 0921 آماده شده...» 
توی دلم جوابش می‌دهم که: 
«من همراه اول را که در بی‌نتی به دادم‌ان رسیده با
بنفش شما عوض نمی‌کنم!!»

مخابرات تا چند روزه آینده ای‌دی‌اس‌ال‌دارمان می‌کند ان‌شاء‌الله.



دعای روز نهم:
اللهم  اجعل‌لی فیه نصیباً من رحمتک‌الواسعه واهدِنی فیه لِبراهینکَ الّساطعه و خُذ بِناصیتی الی مرضاتِک الجامعه لِمَحبّتک یا اَمَل المُشتاقین ..........
خدا! امروز (ظرف شکسته‌ی دلمو بگیر و) سهمی از دریای رحمتت بهم بده و با بهترین فانوس‌ها(ی دریایی) راهو نشونم بده. (یعنی بهم لطف کن و) سرمو با دست خودت بگردون به همون سمتی که باید برم. به سمت جایی که به رضایت تو می‌رسه. به حق اون محبتی که با دستای تو کاشته می‌شه تو دل عاشق‌ها.



58 |سی‌روزنامه |پنجم

روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم|چراغ‌مطالعه


روز پنجم
|کرم‌ها
هر گلی کرم خودش را دارد. کرم دیفن سفید است و کوچک. کرم بنجامین قهوه‌ای‌ست و بلند. کرم‌ها بیرون از خاک فقط چند ساعت زنده می‌مانند. تا چند ماه پیش فکر می‌کردم کرم‌، آفت گل است. تا این‌که گل‌فروش ورودی شهرک قدس گفت: «کرم‌ها توی خاک تونل می‌سازند تا به ریشه‌ی گل هوا برسد»
از آن‌وقت به بعد، دیگر از کرم‌ها بدم نمی‌آید. دیگر از تماشای‌شان تنم مورمور نمی‌شود. و حالا هر وقت سر و صدایی روی صدف‌های پای بنجامین می‌شنوم به جای این‌که بگویم: «اه. یه کرم دیگه!» با حسرت خیره می‌شوم به پایان زندگی قهرمانی‌ دیگر.
کرمی که نفس‌هایش را زیرخاک، دور از چشم برگ‌های سبز، به ریشه‌‌های بنجامین هدیه کرده‌ و بعد، بی‌صدا از بلندی چهل‌ سانتیمتری گل‌دان خودش را به پایین پرت می‌کند، کمی به خود می‌پیچد و جایی در تاریکی‌های کنج دیوار تمام می‌شود.
از آن روزی که قصه‌ی کرم‌ها را فهمیده‌ام، فهمیده‌ام که تا کرم نباشم، ریاکارم و تا ریاکار باشم، ...


مناجات: 

«اللهم‌اجعلنی کرماً»



دعای روز پنجم:
اللَّهُمَّ اجْعَلْنِی فِیهِ مِنَ الْمُسْتَغْفِرِینَ وَ اجْعَلْنِی فِیهِ مِنْ عِبَادِکَ الصَّالِحِینَ الْقَانِتِینَ وَ اجْعَلْنِی فِیهِ مِنْ أَوْلِیَائِکَ الْمُقَرَّبِینَ بِرَأْفَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ ........ ای‌خدا! امروز منو بذار تو دار و دسته‌ی اونایی که به پات می‌افتن و عذرخواهی می‌کنن. اسممو بنویس جزء خوب‌هات. اونایی که حلقه‌به‌گوش تو هستن و کلاً منو رفیق فابریک‌ خودت حساب کن. به مهربونیت قسم ای از همه مهربون‌تر!



57 |سی‌روزنامه |چهارم

روزچهارم |چراغ‌مطالعه

گلوی چراغ مطالعه‌ی فلزی را می‌گیرم و بلندش می‌کنم. جوری‌که چشم‌توی چشم شویم و می‌گویم: «برو به درک» آخرین‌باری که تلاش کردم روشنش کنم، برق‌مان پرید و تا علت را بفهمم و کلید اتاق برق را از نگهبان مجتمع بگیرم و فیوز واحدمان را پیدا کنم، یک‌ساعتی اسیر تاریکی‌مان کرد.
سرش را تا جایی که راه می‌دهد خم می‌کنم و می‌چسبانم به کف پایش و با هر چه توان توی دستم هست پرتش می‌کنم ته کارتون اسباب‌ «به‌دردنخورِ خاک‌برسر». این اسم را پنج‌دقیقه‌ی پیش خودم گذاشتم روی وسیله‌های ریز اعصاب‌خورد‌کن‌مان. که قصد جمع و جور شدن ندارند!
یونولیت‌های توستر برقی را از گوشه‌ی هال برمی‌دارم و می‌اندازم‌شان توی کیسه‌ی زباله و توی دلم رو به توستر می‌گویم: «کورخوانده‌ای اگر فکر می‌کنی می‌گذارمت توی جعبه و بسته‌بندی‌ات می‌کنم»
ته‌مانده‌های مقواهای فابریانو را با وحشیانه‌ترین شکل ممکن مچاله‌ می‌کنم و بعد می‌روم سراغ لوله‌کردن قالی؛ با همه‌ی تکه کاغذهایی که رویش جامانده‌اند. محال است بگذارم کسی تمیزش کند. این‌ها حق‌شان است با خفت و خواری جابه‌جا شوند و به خانه‌ی جدید بروند. این‌ها دارند وقت من را می‌کشند. همین زودپز مسخره که حالا زل زده به قیافه‌ی خسته‌ی من، اگر مرام و معرفت حالی‌اش می‌شد زودتر از این‌ها همراه باقی ظرف‌ها گورش را گم کرده‌بود که من این‌همه از وعده‌هایم عقب نمانم. 
کارهایم مانده و یک لنگ‌درهواییم. نه ساکن خانه‌ی جدیدیم نه اهل خانه‌ی قدیم. این وسیله‌های تمام‌نشدنی خسته‌ام کرده‌اند. حرصم را با لگدی به پهلوی قالی لوله‌شده خالی می‌کنم و می‌نشینم روی کمرش. چشمم می‌افتد به سر خمیده‌ی چراغ مطالعه. کادوی عروسی شهیدی‌ بوده به پدرم که سالِ پیش در خانه‌ی پدری چشم‌مان را گرفت و گذاشتیمش کنار قفسه‌ی کتاب‌های دفاع مقدس ...
دستم می‌لرزد. از ته کارتن بیرونش می‌آورم و سرش را بلند می‌کنم. چشم‌هام می‌سوزند و بی‌آن‌که بتوانم به صورتش نگاه کنم، سرم می‌افتد پایین و می‌نشینم روی سرامیک‌های هال و با انگشت‌هایی که آرام نمی‌گیرند، شروع می‌کنم به تایپ:
«گلوی چراغ مطالعه فلزی را می‌گیرم ...»


دعای روز چهارم:
اللهمّ قوّني فيهِ على إقامَةِ أمْرِكَ واذِقْني فيهِ حَلاوَةَ ذِكْرِكَ وأوْزِعْني فيهِ لأداءِ شُكْرَكَ بِكَرَمِكَ واحْفَظني فيهِ بِحِفظْكَ وسِتْرِكَ يـا أبْصَرَ النّاظرين....... 
ای خدا ! تو که کریم‌ی. یه زوری بهم بده که بتونم تو این روز به دستورت‌ عمل کنم و یادت که می‌کنم دلم غنج بره و (بعد از همه‌ی این‌ها) اوضاع جوری بشه که بتونم شکرت کنم. خدا منو با دست خودت نگه‌دار و پرده بکش روی بدی‌هام. تو که هیچ چشمی به اندازه‌ی چشم تو وجودمو نمی‌بینه! 



56 |سی‌روزنامه |دوم


روزدوم |آرماتوربند|

هم‌سن‌و سالیم. من پسر صاحب زمین و او آرماتوربندِ تَر و فرزی که هر هفته یک سقف هوا می‌کند. من را که دید، از پای میل‌گردهای به هم بافته‌شده بلند شد، عرق پیشانیش را با آستین گرفت و آمد سمتم. به رسم روزهای قبل خسته‌نباشیدش گفتم و پرسیدم: «چیزی کم نیست؟»
تشکری کرد و گفت: «نه خدا رو شکر»
به ژست کارفرما‌ها کمی از بالا و پایینِ اسکلت ساختمان حرف زدم و دست‌آخر وقتی می‌خواستم بروم از دهانم پرید که: «راستی ماه رمضون ساعت کارت چطوریه؟»
جا خورد. گفت:
«اگه روزه بگیریم ...»
سکوتم را که دید دست‌پاچه ادامه داد:
«امروز که خواب موندم.... اگه بیدار بشم و روزه بگیرم...»
و باز که سکوتم را دید، خواست بخندد،‌اما خنده برای صورتش به فرو کردن توپ والیبال به زیر آب می‌مانست.
و با همان ترکیب ناموزن لبخند و خجالت تکرار کرد:
«... خواب که بمونم لامصب روزه سخت می‌شه ...»
و من نه از حکم روزه برایش حرف زدم، نه می‌خواستم با لبخند مهرتایید بی‌روزه بودنش شوم. دوباره سکوت کردم و راه کجم را کج‌تر کردم و خیلی زود «خداحافظ»ی حواله‌اش کردم و رفتم.
و حالا که شب همه‌جا را و همه‌را به یک اندازه پوشانده، من بی‌قرار شده‌ام. انگار موریانه به مغزم افتاده و مدام صدایی توی سرم راه می‌رود که:
«تو همانی‌ هستی که امروز آرماتوربند جوانی را خجالت داده‌ای! و امان از آن‌ها که جوانی را خجالت دهند»


دعای روز دوم: 
اللهم‌ قربنی فیه الی مرضاتک، وجَنِّبنی فیه من سخطک ونقمائک، و وفِّقْنی فیه لقرائت آیاتک،برحمتک یا ارحم‌الراحمین .........
 خدایا! امروز منو به رضایتت نزدیک و از خشمت دور کن. جوری که موفق بشم کتابت رو (درست‌حسابی) بخونم. به حق مهربونیت، ای‌ بامرام‌ترین!

55 |سی‌روز‌نامه |یکم


روز‌اول
|یک‌وجب‌زیرآب|

یک‌وجب یا بیشترش را یادم نیست. هرچه بود، در چشم‌به‌هم‌ زدنی موجی بلند بالای سرم را از آب دریا پر کرد. و بچه‌ ماهی‌ها و پلانگتون‌های بی‌‌کار و بی‌رمق، تنها موجودات زنده‌ای بودند که زیر آب، صدایم به گوش‌شان می‌رسید:
«احمد زیر پام خالی شده»
زیر پایم خالی شده‌بود و احمد چندمتری دورتر از من داشت برمی‌گشت سمت ساحل. پاهایم دنبال زمینی سفت می‌گشت و دست‌هام دنبال ستونی محکم برای نجات. فاصله‌ام با اولین ستون آهنیِ پلاژ، ده متر بود. یاد توسلی ـ‌تنها مربی شنایم‌ـ افتادم و حرفش که «اگر به‌جای دست‌وپا زدن آرام نفس بگیری و اصولی شنا کنی طول استخر 30 ثانیه بیشتر نمی‌کشد»
به توسلی متوسل شدم و چشم‌هایم را به امید سی‌ثانیه‌ی بعد بستم و نفس گرفتم و هرچه از قواعد کرال در مغزم یافتم، با دست‌ها و پاها به هم بافتم. ده ثانیه‌ گذشت. چشم‌باز کردم. به لطف موج‌های وحشی دم غروب از ساحل دورتر شده‌بودم. داشتم تنها ستون محکم آن‌حوالی را از دست می‌دادم. داشتم غرق می‌شدم.
آن‌وقت فهمیدم توسلی هیچ‌وقت توی دریا بی‌ستون نمانده که بداند غرق شدن یعنی چه!

یک‌ دو‌جمله مناجات:
ای تو که هیچ‌کس مثلت نیست!
خودت خوب می‌دونی که دنیا از همه‌ی دریاها طوفانی‌تره
ایضاً این‌که می‌دونی شنابلد‌ترین ما هم اهل غرق شدنه!
اهل دور شدن از ستون‌های محکم!
پس بی‌زحمت حالا که سفره‌ت رو با دست خودت جلوی روی ما پهن کردی،
تا آخرش همین‌جا بمون.
ما فقط اهل دور شدنیم؛ تو یه چشم به هم زدن!

دعای روز اول: اللَّهُمَّ اجْعَلْ صِیَامِی فِیهِ صِیَامَ الصَّائِمِینَ وَ قِیَامِی فِیهِ قِیَامَ الْقَائِمِینَ وَ نَبِّهْنِی فِیهِ عَنْ نَوْمَةِ الْغَافِلِینَ‏ وَ هَبْ لِی جُرْمِیفِیهِ یَا إِلَهَ الْعَالَمِینَ وَ اعْفُ عَنِّی یَا عَافِیاً عَنِ الْمُجْرِمِینَ.........خدا! روزه نماز منو هم جزو روزه نمازها حساب کن. بزن تو سرم تا از خواب غفلت بیدار شم. اشتاباهاتم رو به بزرگی خودت ببخش ای خدای همه‌ی عالم! ازم بگذر تو که از همه‌ی آدمای درب و داغون می‌گذری!