روز بیست‌وچهارم |کتاب
از صبح چهار پنج‌تای‌شان را فرستاده‌ام آن دنیا. جوان‌‌‌های خام‌شان را توی هوا قاپید‌ه‌ام و باتجربه‌های‌شان را با جزوه‌ی لوله‌ شده‌ی نظریات فرهنگی خلاص‌کرده‌ام. مانده همین یکی. چند ساعتی می‌شود که دور و بر اعصاب من پرواز می‌کند. به خیالش آمده انتقام قبیله‌اش را بگیرد. کور خوانده!
پارسال، همین وقت‌ها بود که برای زیاد شدن ستِ نارنجی‌های خانه، یک مگس‌کش نارنجی بی‌‌مصرف خریده بودیم. از سه‌شنبه‌بازار پردیسان! 
علاج رئیس قبیله را همان مگس‌کش نارنجی دارد! می‌گردم و به هر زحمتی هست بین خرت‌وپرت‌های پشت یخچال پیدایش می‌کنم. 
عملیات شروع می‌شود. به خیالش صفحه‌ی لب‌تاپ جای امنی‌است که با ضربه‌ی من به اشتباهش پی می‌برد. می‌پرد، پناه می‌برد به دست هم‌سرم. مهم نیست! محکم‌تر از قبل می‌کوبم تا حساب کار دستش بیاید. کم آورده! توی قندان، روی شمع‌ها، سیاهیِ ال‌سی‌دی، چرخ خوردن بی‌هدف... همه‌ را امتحان می‌کند. فایده ندارد. گیر افتاده. خستگی را از بال زدنش می‌فهمم. فرود می‌آید روی میز. نوزاد تازه بال‌درآورده‌ای نمی‌دانم از کجا پیدایش می‌شود و می‌نشیند کنارش. نقشه کشیده برای احساساتم. می‌گویم «زرشک» و مگس‌کش را می‌آورم پایین. او می‌پرد، مگس‌بچه له می‌شود. باز هم برایم مهم نیست. درست همین لحظه‌هایی که من هیولا شده‌‌ام او خسته و آرام می‌نشیند روی قرآن سبز روی میز. دستم شل می‌شود. مگس‌کش نارنجی می‌افتد. کم آورده‌ام پیش باورش.


مچاله‌‌ها
یک‌: اگه به‌قدر رئیس قبیله‌ی مگسا فهمیده بودم کتاب تو چه خاصیتی داره ...
دو: اینا رو که دارم می‌نویسم،‌ میاد می‌شینه روی صفحه کلید. کنار انگشت اشاره‌ی دست چپ. کنار «ق»


دعای روز بیست و چهارم
اللهمّ إنّي أسْألُكَ فيه ما يُرْضيكَ وأعوذُ بِكَ ممّا يؤذيك وأسألُكَ التّوفيقَ فيهِ لأنْ أطيعَكَ ولا أعْصيكَ يا جَوادَ السّائلين........... خدا! ازت می‌خوام امروز همون‌چیزی رو نصیبم کنی که اگه داشته‌باشمش تو راضی می‌شی ازم. و هرچیزی که تو رو دل‌آزرده‌ می‌کنه از من دور کن. توفیقم بده نوکری و اطاعتتو کنم، که گناه نکنم. ای بخشنده‌ به همه حاجت‌دارها!