11 |متولد شدن یکدانه «یک»
حالا نه از کنار خانهاش رودخانهای رد میشود که با خیال راحت بسپارد نامهاش را به آب، نه کبوتر قابل اعتمادی هست که بال بزند این مسیر طولانی را و نه پستچی راه بلدی که بداند مقصد را.
حالا فقط او هست که نمیداند پشت پاکت کدام اسم و کدام نشان را بنویسد. فقط او هست و کلمههایی بیرنگوبو و کاغذمچالهای که نیست کسی برای خواندنش.
روزگاری فکر میکرد بهترین خدمتش به آدمها، پاک کردنشان است. و پاککنی برداشت و حتا به رودخانه و پستچی و کبوترهای نامهرسان هم رحم نکرد و فکر کرد روزها را میتواند با خودش و چند تکه کاغذ سفید بگذراند!
حالا توی کاغذ سفیدش برای مقصدی که پیشترها پاکش کرده، نوشته:
«کاش به جای همه، فقط خودم را پاک کردهبودم. کاش دلم برای خودم سوختهبود»

مچالهها:
یک. عیدمبارک!
دو. برای شفای مادر خانممعلم یک حمد و یک امن یجیب بخوانیم!
+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۸/۱۶ ساعت 5:50 توسط م.شریفی
|