یک‌وقت‌هایی هوس می‌کردم متر خیاطی مادرم را بردارم و خانه را متر کنم. تازه رفته بودم کلاس دوم. خوشم می‌آمد خانه‌مان را به رسم گندم‌های کتاب ریاضی تبدیل کنم به بسته‌های کامل. همیشه از چفت دیوار اتاق تا لبه‌ی موکت سبز راهرو می‌شد پانزده‌متر. و سی‌تا دانه‌ی اضافه می‌ماند تا در هال. به سانتی‌مترها می‌گفتم دانه. دلم می‌خواست دانه‌ها را هرطور شده برسانم به صدتا که توی خیال خودم با نخ همان کشاورز خوش‌حال کتاب ریاضی، شانزدهمین بسته‌ را ببندم. برای همین روزی آمد که در هال را باز کردم و هفتاد تا از دانه‌های توی ایوان قرض گرفتم. علامت زدم. شد شانزده‌ متر.
حالا به چشم چیزی نمی‌آمد فاصله‌ام تا در مشکی حیاط. کم‌کم تهدید‌های مادر عادی شد و ترسم از خاکی شدن متر خیاطی‌اش ریخت و کم‌‌کم شانزده‌متریم را با گذشتن از کنار باغچه و حوض‌آب، طولانی‌تر کردم. تا پاشنه‌ی در حیاط شد بیست‌وشش‌متر و هشتاد دانه‌!
بیست‌تا دانه‌ی اضافه آن‌قدر زیاد نبود که منصرف شوم از باز کردن در حیاط و تکمیل‌کردن بیست‌وهفت‌متری‌ام با زمین پیاده‌رو!
هر روز صبح قبل از رفتن به مدرسه، علامت گچی توی پیاده‌رو را چک می‌کردم که نکند کسی جابه‌جایش کرده‌باشد و خواسته‌باشد چیزی کم کند از طول دارایی‌ام.
اگر از برادر بزرگ‌م نمی‌شنیدم که طول کوچک‌ترین نهنگ‌های دریا شصت‌متر است، هوای داشتن قدوقواره‌ی نهنگ نمی‌افتاد به سرم و روزی که نه کسی خانه بود و نه کسی توی کوچه‌، متر خیاطی مادرم را بی‌اجازه برنمی‌داشتم و شروع نمی‌کردم به زیادکردن بیست‌وهفت‌متر.
زور باد آن‌روز زیاد شده‌بود و وقت کم بود تا برگشتن اهالی خانه. سنگی گذاشتم جلوی در و شروع کردم از جلوی در به متر کردن. عرض کوچه را رد کردم. شد سی‌وسه‌تا. توی حساب‌کردن سی‌وچهارمین متر فکر کردم از پل قدیمی اصفهان هم جلوتر زده‌ام. ‌به خیال رسیدن به طول نهنگ دریایی از فضای سبز جلوی خانه ـ وقت استراحت باغبان پیر شهرک ـ گذشتم و درست نزدیک لانه‌ی مورچه‌های وحشی شصتم تکمیل شد. هنوز علامتم را نکاشته بودم که باد تندی در را تکان داد. از همان فاصله‌ی دور قل خوردن سنگ جلوی در را دیدم. در آرام شروع کرد به بسته‌شدن. کسی خانه نبود. چوب نشانه را انداختم زمین و دویدم. شاید افتاد توی مترپنجاه‌و هشت شایدهم کمی‌آن‌طرف‌تر. وسط‌های کوچه و احتمالا متر سی‌ام بودم که در بسته‌شد. صدایش پیچید توی گوشم و متر مادرم هم‌راه باد گم شد توی آسمان شهرک.
مادرم متر تازه‌ای برای خودش خرید اما من از آن‌وقت به بعد دیگر هیچ‌وقت به صرافت دور شدن نیفتاده‌ام. و دیگر نمی‌خواهم به طول نهنگ‌دریایی‌ام فکر کنم یا این‌که حالا متر خیاطی قدیمی دارد کجای آسمان را اندازه می‌گیرد. فقط می‌خواهم نزدیک باشم. نزدیک در.


در



مچاله‌ها:
یک. آخه اونی که خوبی‌هاش هیچی نیست جز پلیدی،
چطوری پلیدی‌هاش چیزی غیراز پلیدی باشه؟
[فرازی از دعای عرفه]

دو. یه پسر دوساله اومد این‌جا. اول زد دیوار حائل اتاق و هال رو نابود کرد،
 بعد با شمع مشغول رنگ‌زدن موکت‌ها شد و
دست‌آخر جیباشو پرکرد از یادگاری‌های دوران بچه‌گی ما.
 وقت خداحافظی هم با خون‌سردی تمام زبون درآورد برای من و رفت.
وقتی داشتم با حرص، تیکه‌های چوبی رو که با دستای مبارکش
 ریخته‌بود لای دکمه‌های کیبورد تمیز می‌کردم به این نتیجه رسیدم که
«آدما تا وقتی بچه‌بزرگ‌ نکنن بزرگ نمی‌شن»