داشت قطره‌های آبِ روی صورتش را کنار می‌زد که پرسیدم: «داعشی‌ هم کشتی؟»
انگار پرت‌ترین حرف عمرش را شنیده باشد، گفت: «حداقل چهار پنج تا»
اولین بار بود پای صحبت کسی از هم‌نسل‌هایم نشسته بودم که چهارپنج نفر را کشته است. و این آن‌قدر هیجان داشت که لحظه‌ای یادم رفت کشته شده‌ها شقی‌ترین موجودات روی زمین‌اند. از دهانم پرید که: «برات سخت نبود آدم بکشی؟»
سرش را انداخت پایین و به موج‌‌های آب که می‌خورد به پاهایمان زل زد. هنوز هم نمی‌دانم علی داشت آن موقع دقیقا به چه چیزی فکر می‌کرد و کدام تصویر از تصاویر روزهای سفرش به سوریه را مرور می کرد. هر چه بود بعد از کمی سکوت با صدایی که لابلای شنا کردن آدم‌های توی استخر گم می‌شد، گفت:
«وقتی تیر خوردنِ رفیقت رو ببینی، همه چیز عوض می‌شه برات»
نمی‌خواهم امشب درباره سوریه بنویسم. یا حتی درباره علی و آن‌شبِ استخر؛که به وقتش گفتنی زیاد دارد. که از آن روز فکر دیگری توی سرم رفته. اینکه اگر بدانم آدم‌های دور و برم، از نزدیک‌ترین رفیقم گرفته تا غریبه‌ترین همسایه‌‌ها، قرار باشد جلوی چشمم از دشمن تیر بخورند،‌ همه چیز برای من هم عوض می‌شود یا نه؟



مچاله‌ها:
کشور امروز خوشبختانه درگیر جنگ نظامی نیست
امّا درگیر جنگ سیاسی است،
درگیر جنگ اقتصادی است،
درگیر جنگ امنیّتی است
و بالاتر از همه درگیر جنگ فرهنگی است؛
یعنی یک جنگ است. یعنی این را اگر کسی نداند،
آن‌وقت خواب خواهد ماند؛
[آیت‌الله‌ خامنه‌ای. ۱۳۹۴/۰۲/۱۴]

 

دعای روز هشتم:
اللهمّ ارْزُقنی فیهِ رحْمَةَ الأیتامِ و إطْعامِ الطّعامِ و إفْشاءِ السّلامِ و صُحْبَةِ الکِرامِ بِطَوْلِکَ یا ملجأ الآمِلین.
خدایا! منو امروز به یتیم‌ها دل‌رحم کن. [یه کاری کن] اهل مهمونی دادن بشم. با مردم بلند [و درست حسابی] سلام و احوال‌پرسی کنم و با آدم‌های بخشنده رفت و آمد کنم. ای پناهگاه آرزوها!