56 |سیروزنامه |دوم
روزدوم |آرماتوربند|
همسنو سالیم. من پسر صاحب زمین و او آرماتوربندِ تَر و فرزی که هر هفته یک سقف هوا میکند. من را که دید، از پای میلگردهای به هم بافتهشده بلند شد، عرق پیشانیش را با آستین گرفت و آمد سمتم. به رسم روزهای قبل خستهنباشیدش گفتم و پرسیدم: «چیزی کم نیست؟»
تشکری کرد و گفت: «نه خدا رو شکر»
به ژست کارفرماها کمی از بالا و پایینِ اسکلت ساختمان حرف زدم و دستآخر وقتی میخواستم بروم از دهانم پرید که: «راستی ماه رمضون ساعت کارت چطوریه؟»
جا خورد. گفت:
«اگه روزه بگیریم ...»
سکوتم را که دید دستپاچه ادامه داد:
«امروز که خواب موندم.... اگه بیدار بشم و روزه بگیرم...»
و باز که سکوتم را دید، خواست بخندد،اما خنده برای صورتش به فرو کردن توپ والیبال به زیر آب میمانست.
و با همان ترکیب ناموزن لبخند و خجالت تکرار کرد:
«... خواب که بمونم لامصب روزه سخت میشه ...»
و من نه از حکم روزه برایش حرف زدم، نه میخواستم با لبخند مهرتایید بیروزه بودنش شوم. دوباره سکوت کردم و راه کجم را کجتر کردم و خیلی زود «خداحافظ»ی حوالهاش کردم و رفتم.
و حالا که شب همهجا را و همهرا به یک اندازه پوشانده، من بیقرار شدهام. انگار موریانه به مغزم افتاده و مدام صدایی توی سرم راه میرود که:
«تو همانی هستی که امروز آرماتوربند جوانی را خجالت دادهای! و امان از آنها که جوانی را خجالت دهند»
دعای روز دوم:
اللهم قربنی فیه الی مرضاتک، وجَنِّبنی فیه من سخطک ونقمائک، و وفِّقْنی فیه لقرائت آیاتک،برحمتک یا ارحمالراحمین ......... خدایا! امروز منو به رضایتت نزدیک و از خشمت دور کن. جوری که موفق بشم کتابت رو (درستحسابی) بخونم. به حق مهربونیت، ای بامرامترین!