روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم|چراغ‌مطالعه

روزپنجم |کرم‌ها
روز هفتم |ماندگاری
روز نهم |سینک
روزدهم |موشک‌زپرتی
روزیازدهم |نگاره‌های ماه

روزدوازدهم |گردی‌های فلزی

نگاهش به روبه‌رو‌ست و حواسش نیست که پایش، پای کناری را له کرده. کلافه، سر همه‌ی آدم‌هایی که جلویش دیوار شده‌اند دادی می‌کشد:
«بسّه دیگه! برید اون‌ور به ما هم برسه»
دستش را مشت می‌کند و با هر چه زور در بازو ذخیره کرده، به کمر جلویی‌ها فشار می‌آورد. تسبیح پیرمرد سمت راستی، زمین می‌افتد و زیرپاها گم می‌شود و بچه‌ای که سمت چپ ایستاده، سرش توی جمعیت گیر می‌کند و نفر جلویی با صورت کوبیده می‌شود به دیواره‌ی آهنی ضریح.
به اندازه‌ی قدمی بلند تا رسیدن دستش به گردی‌های فلزی مانده.
آرنج کسی از پشت می‌خورد به سرش. بر می‌گردد. جوان قد بلندی‌ست که زرنگ‌تر است از او. که دیرتر آمده و به‌خاطر قد بلندش، دارد زودتر از او به ضریح می‌رسد.
«عوضی دیلاق» را آرام می‌گوید اما به گوش جوان می‌رسد.
«خودتی مرتیکه»
«همه‌ی هیکلته. جد و آبادته... تو رو چه به زیارت... برو هر وقت استخون پرت کردن جلوت پارس کن ...»
پیرمرد سمت راستی صلواتی چاق می‌کند و موج جمعیت او و جوان را از هم جدا می‌کند.
با چند فشار دیگر خودش را می‌رساند به ضریح. دستش را گره می‌زند به گردی‌های فلزی. نفس راحتی می‌کشد و بعد فکر می‌کند که از آقا چه بخواهد.
«... آقا مگه نمی‌گن شما زنده‌ای؟ خب مگه جیب خالی ما رو نمی‌بینی؟ خب یه‌جوری برسون دیگه آقا ...»
چیزی فرو می‌رود کف پایش. این پا و آن پا می‌کند و خودش را از شر آن نجات می‌دهد و بعد با کلافگی، جوری که بغل‌دستی‌هایش بشنوند می‌گوید:
«این تسبیح رو کدوم خری انداخته اینجا... اه»




دعای روز دوازدهم:
اَللّهُمَّ زَیِّنّى فیهِ بِالسَّتْرِ وَالْعَفافِ وَاسْتُرْنى فیهِ بِلِباسِ الْقُنُوعِ وَالْکِفافِ وَاحْمِلْنى فیهِ عَلَى الْعَدْلِ وَالانصافِ وَ امِنّى فیهِ مِنْ کُلِّ ما اَخافُ بِعِصْمَتِکَ یا عِصْمَه الْخاَّئِفینَ...........
خدا! امروز با مخفی کردن زشتی‌هام، خوشگلم کن. لباس کم‌توقعی تنم کن و (به‌هر قیمتی شده) مجبورم کن انصاف داشته باشم (با ملت) . (بعد این‌که خودت من ترسو رو می‌شناسی دیگه.پس) به حق بزرگیت که مراقب همه‌ی ترسو ها هستی، از منم مراقبت کن.