تاریکی شب کورم کرده. مثل گربه‌‌ای چهار دست‌وپا می‌شوم و دستم را می‌گذارم لبه‌ی پشت‌بام. شاید این‌طور بتوانم توی خانه را ببینم. کاه‌گل‌های لعنتی طاقت نمی‌آورند و زیرِ دستم را خالی می‌کنند. نزدیک است پرت شوم پایین و با صورت پهن حیاط شوم که با آن یکی دست شاخه‌ی درختی را چنگ می‌زنم و خودم را نگه می‌دارم.
از خودم و این سر و صدای بی‌موقع، کفری می‌شوم. لابد همه را از خواب بیدار کرده‌ام. منِ خاک‌برسر اگر عرضه داشتم، با این همه سابقه‌‌، این ماموریت‌ سهم‌ام نمی‌شد.
صدای کسی از خانه می‌آید. بیدارشان کرده‌ام. حالا فردا صبح چه خاکی به سرم بریزم؟ بگویم عرضه‌ی یک دزدی ساده‌ را هم نداشته‌ام؟ اگر خوش‌اقبال باشم و بالادستی‌‌ام بخواهد پدری‌ کند در حقم، مادرانه‌‌‌ترین برخوردش این است که با لگد از کار بیرونم می‌کند.
سرم را می‌دزدم پشت شاخه‌های درخت. سایه‌ی مردی می‌افتد روی دیوار حیاط. توی نورِ شمعی که دستش گرفته صورتش را می‌بینم. دارد به همین‌جایی که من مچاله‌شده‌ام نگاه می‌کند. نگران است. حتماً من را دیده و حالاست که همسایه‌ها را خبر کند. رو به من می‌گوید:
«سعید! مراقب باش»
من را از کجا می‌شناسد؟! اسمم را از کجا فهمیده؟ من که با او نسبتی ندارم. فقط مأمور بودم هر چه در خانه‌اش پیدا می‌کنم ببرم دارالحکومه. دهانم قفل شده. می‌گوید:
«صبر کن برات شمع بیارم. ممکنه بیفتی چیزیت بشه»


  

1ـ این الهامی‌ست از واقعیت
2ـ آقا می‌شود همین‌طوری، یک‌بار هم به من بگویی«مهدی! مراقب باش»؟
حالا گیرم که من دزد نیستم و خیلی بدتر از دزد‌ها هستم، برای شما که فرقی نمی‌کند. می‌کند؟
3ـ شهادت حضرت امام علی‌بن‌محمد‌ (الهادی) علیه‌السلام
تسلیت‌باد