70 |سی روزنامه |بیست و سوم

روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم|چراغ‌مطالعه
روزپنجم |کرم‌ها
روز هفتم |ماندگاری
روز نهم |سینک

روزدهم |موشک‌زپرتی

روزیازدهم |نگاره‌های ماه

روز سیزدهم |  چروک ها

 هفدهم |مرکه

روز هجدهم | ساکت ترین مرد
روز نوزدهم | ...
روز بیستم | پیچ خوردن
روز بیست ویکم | تولد یک روضه
روز بیست و دوم |از کوچکی های روح 




روز بیست و سوم |عرف با واو اضافه 


هر چند عرف را خواند عروف و عزت و عظمت خدا را جابه جا گفت و " عذابه عظیم " را جا انداخت اما ، به گمانم امشب بزرگترین و پاکترین نسل آدم در " مرکه " او بود . محمد سیزده ساله ای که میکروفن را گرفت و سیزده فراز جوشن را بی هیچ اوج و فرودی ورنگ ولعابی خواند . 
و همه ده صیغه مجهول فراز 87 را معلوم کرد و تشدیدها را برداشت . و دست آخر ، نوبت را که به من دادند برای تمام کردن دعا ، عجیب در برابر او احساس کوچکی کردم . 




دعای روز بیست وسوم : اللهمّ اغسِلْنی فیهِ من الذُّنوبِ و طَهِّرْنی فیهِ من العُیوبِ وامْتَحِنْ قَلْبی فیهِ بِتَقْوَی القُلوبِ یا مُقیلَ عَثَراتِ المُذْنِبین . ای خدا !  در این ماه چنان از گناهان پاکم کن که  جای کوچکترین سیاهی در من باقی نمونه و عیبی نداشته باشم و به دلم هم یاد بده چطور تقوا پیشه کنه ای که چشمهات رو به روی خطاهای ما میبندی ...

65 |سی‌روزنامه |هفدهم

روزاول |یک‌وجب‌زیرآب
روزدوم |آرماتوربند
روزچهارم|چراغ‌مطالعه

روزپنجم |کرم‌ها
روز هفتم |ماندگاری
روز نهم |سینک
روزدهم |موشک‌زپرتی
روزیازدهم |نگاره‌های ماه
روز سیزدهم 
|  چروک ها 

روز هفدهم | مرکه

راننده سپیدار ها را نشانم می دهد و می گوید : " اونجا مرکه است ، رسیدیم حاج آقا "
دلم آرام نیست، " مرکه " برایم شده هندوانه ای در بسته ، با اضطرابی شبیه لود شدن سایت سنجش در روز اعلام نتایج.سخت ترین قسمت ماجرا " رو به رو " شدن است . رو به رو شدن با آدم هایی که نمیدانم توی نگاهشان چه شکلی هستم ... و با دیدن لباسی که تن من است ، کدام خاطره بد از کدام گوشه ذهنشان قرار است سبز شود جلوی چشمشان .جلوی چشم من اما خاطره رفیق قدیمی ام سبز شده .همان که به تبلیغ رفت به روستایی و به در بسته خورد . تحویلش دادند که " ما اخوند نمیخایم " و به ساعت نرسیده دست از پا درازتر برگشت . هرچه به خودم بی خود دلداری بدهم که " اینجا فرق دارد " ، بی فایده است . برای چه باید فرق داشته باشد؟ روستا روستاست . دلم آرام نیست . راننده پیش پای ساختمان سیمانی مسجد نگه میدارد . پیاده می شوم و پایم را می رسانم به خاک " مرکه " .چند زن با چادر های گلدار از دورتر ها دارند پیاده شدنم را تماشا می کنند . پیرمردی هم توی جاده ، روی موتورش در حال دور شدن است . میخاهم نگاهشان را بخوانم . خواندنی نیست اما ، و خبری نیست از ریش سفید ها ی روستا که امده باشند به پیشواز . به خودم دلداری میدهم : " بندگان خدا که نمیدانند من امده ام به دهشان " پراید سفید را دور میزنم . در صندوق عقب را بالا میدهم و لابلای وسایل توی صندوق ، دنبال کیفم میگردم . خاطره تلخ رفیق قدیمی دارد دوباره جان میگیرد که کسی عبایم را از پشت می کشد . نگاه میکنم . پسری است سه چهار ساله . با لباس پلیس ، روی دوشش ، جای درجه دو تا ستاره زرد چسبیده و زانوی شلوار آبی اش نخ نما شده .پلیس بچه ای که امده پیشوازم ، به شوقم می اورد ، می پرسم : " اسمت چیه خوش تیپ ؟ " لپ هایش تکان میخورد و دندان هایش دیده می شود . می گوید :      " علی ردا " می گویم : " بلدی منو ببری مسجد ، علیرضا ؟" سری تکان میدهد و همه ی دست چپش را دور انگشت اشاره دست راستم حلقه می کند و میکشاندم سمت ساختمان سیمانی مشجد . دستهاش گرم است . دلم آرام شده .



دعای روز هفدهم : . اللهم اهدنی فیه لصالح الاعمال و اقض لی فیه الحوائج والامال یا من لا یحتاج الی التفسیر والسوال یا عالما بما فی صدور العالمین صل علی محمد واله الطاهرین ...خدام. امروز [دستتو حلقه کن دور دستم و] بندازم تو راه که سر به راه بشم و نداشته ها خواستنی های دلمو بهم بده . تو که لازم نیس بشینم برات توضیح بدم دردم چیه و ازت بخام . ای که خودت توی دل مایی و خودت خبر داری از همه چیز .



پ.ن: دوستان عزیز ، آقای شریفی در روستا و همسرشان نیز در منزل پدری امکان دسترسی به نت را ندارند .متن حاضر را از طریق پیامک به همسرشان و ایشان برای من فرستادند که دوستان بتوانند از پست امروز استفاده نمایند . به هر شکل اگر در چینش صفحه مشکلی ملاحظه میکنید عذر بنده ی حقیر را بپذیرید .انشا الله که بزودی مشکلشان حل گردد .